الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 3855
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



چه خوب شد که رفتی ...

از اولین روزی که دیدمت فقط یک لبخند را به خاطر دارم. روز ثبت نام توی صف بودی. مغرور و خوددار! اما من از همان وقت شیطنت می کردم. خیلی دخترهای دیگر هم آنجا بودند اما فکر کنم از همان اول تو بودی و دیگران رهگذر بودند. به هر کدام یک چیزی می گفتم اما چشمم پیش تو بود. نمی دانم فرم ها را چطوری پر کردم و بعداً فهمیدم که در یکی از آنها نوشته ام که کمک هزینه نمی خواهم! باید به انقلاب می رفتم که نرفتم! راننده با صدای آوازخوانی که توی ضبط می خواند سوت می زد و من هم به طرز ابلهانه ای دلم را به شعرهای صدتا یه غاز سپرده بودم. تو آمده بودی و دلم به شدت می لرزید. آن شب گذشت و دانشگاه و کلاس و ترم و واحد و استاد و اتاق 201 و 405 و 102 و کتابخانه و سلف و آزمایشگاه و هزار داستان دیگر. اینها همه به کنار و یک سلام و علیک معمولی و یک لبخند و یک شب نخوابی و با چشمان پف کرده سر کلاس صبح چرت زدن و تو آمده بودی و همه چیز رفته بود! سه ساعت با سشوار با موها ور رفتن و 10 ساعت برای خریدن یک پیراهن بالا و پایین رفتن و کل شهر را گشتن! سه ساعت زیر باران قدم زدن و سرما خوردن و سینوزیت گرفتن و چهار ساعت با تو قدم زدن و از کار و زندگی ماندن! تو آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی و چه شیرین بود لحظه هایی که همه چیز را یک طور دیگری می دیدم و با یک لبخند تو یک هفته شاد بودم و بعد هم دلهره و دل پیچه و چهار ساعت به دیوار خیره شدن و آه کشیدن و غذا نخوردن و از همه این کارها لذت بردن که در میان جمع بودن یا نبودن، عجب لذتی دارد عاشق شدن و صد کیلومتر خیابان ها را متر کردن و زمان را نفهمیدن!!! گریه کردن و بی دلیل خندیدن!!!

چه خوب شد که رفتی و چه خوب شد که سه چهار ماه بیشتر طول نکشید. که حالا هیچ موسیقی سرهم بندی شده ای را گوش نمی کنم و از هیچ تصویر مهملی لذت نمی برم که دیگر مثل مجسمه 10 ساعت به دیوار خیره نمی شوم و شبها زود می خوابم که 10 تا کتاب خوب خواندم و اگر این کار آخری را تمام کنم به اندازه ی یک نمایشگاه کار دارم و زندگی ام از این رو به اون رو شده. نقاشی هایی کشیده ام که خودم هم باورم نمی شود. رویاهایی که حتی از تو و با تو بودن هم شیرین تر و قشنگ ترند و همه ی اینها بعد از آن ساعت های علافی عاشق بودن که سپری شد، اتفاق افتاد و چه خوب شد که رفتی که دیگر پابه پای تو، توی خیابانها و توی کافی شاپ ها و پای ویترین مغازه رژه نمی روم که هر حرفی را صد بار بزنم و از رنگ صندلی های ماشین تان بپرم به مهمانی سال گذشته ی دختر عمه ام و همه ی اینها به خاطر لذت هم صحبتی با تو که هی قهر و ناز و زنگ زد یا بزنم یا نزنم بهتر است و 10 تا واحد بیفتم و تمام پول هایم را خرج قهوه و سان کیک و چایی گلاسه کنم و دلم خوش باشد که عشق و عشق بازی ...!!!

اولین مقاله را نوشته ام و کلی کار روی سرم ریخته و با استادها بحث فلسفی می کنم و ده تا کتاب خوانده ام. از وقتی که تو رفتی به جای شعرهای درپیت و هی قلم را توی انگشت چرخاندن، چهار داستان خوب نوشته ام و چه خوب شد که رفتی، که نمره هایم از 17 پایین تر نمی آیند و همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. ته دلم یه غمی دارم که وقتی می آید و می روم بیرون تنهای تنها، کلی لذت می برم که حتی لذتش از آن موقع ها که با هم بودیم بیشتر است. پسرها و دخترها را می بینم که می آیند از کنارم رد می شوند و می روند . لابد می گویی که چه لذتی از دنیا می برند. راست می گویی دیوانه و شیدا هستند مثل خودم آن زمان که آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی. یک آدم بی مصرف و لاابالی شده بودم و فقط آینه و تو و خیابان و عشق و بی خیال همه چیزهای دیگر. تو آماده بودی و زندگی ام را به هم ریخته بودی !

چه خوب شد که رفتی ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عاشقانه

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهي همان را بخواهم.

اگر بروي شادم.

اگر بماني شادتر.

تو را شاد تر مي خواهم،

با من يا بي من.

بي من اما شادتر اگر باشي،

کمي... 

- فقط کمي -

ناشادم.

  و اين همان عشق است.

عشق همين تفاوت است.

همين تفاوت که به مويي بسته است.

و چه بهتر که به موي تو بسته باشد.

خواستن تو تنها يک مرز دارد،

و آن نخواستن توست!

و فقط يک مرز ديگر

و آن آزادي توست.

تو را آزاد مي خواهم.

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دیروز،امروز،فردا...

دوستت دارم‌ها را نگه مي‌داري براي روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را

  اين‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکي خرج کسي نمي‌کني!

  بايد آدمش پيدا شود!

 بايد همان لحظه از خودت مطمئن باشي و بايد بداني که فردا، از امروز گفتنش پشيمان نخواهي شد!

 سِنت که بالا مي‌رود کلي دوستت دارم پيشت مانده، کلي دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسي نکرده‌اي و روي هم تل انبار شده‌اند! 

 فرصت نداري صندوقت را خالي کني.! صندوقت سنگين شده و نمي‌تواني با خودت بِکشي‌اش

 شروع مي‌کني به خرج کردنشان!

 توي ميهماني اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتي

 توي رقص اگر پا‌به‌پايت آمد اگر هوايت را داشت اگر با تو ترانه را به صداي بلند خواند

 توي جلسه اگر حرفي را گفت که حرف تو بود اگر استدلالي کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌هاي قشنگ را نشانت داد

 براي يکي،يک دوستت دارم خرج مي‌کني. برا ي يکي، يک دلم برايت تنگ مي‌شود خرج مي‌کني! يک چقدر زيبايي، يک با من مي‌ماني؟ 

 بعد مي‌بيني آدم‌ها فاصله مي‌گيرن، متهمت مي‌کنند به هيزي به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن، به پيري و معرکه‌گيري

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبريز شود. آن‌‌وقت حال امروز تو را مي‌فهمند، بدون اين‌که تو را به ياد بياورند .

 غريب است دوست داشتن.

 و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتي مي‌دانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛

 به بازيش مي‌گيريم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بي رحم ‌تر.

 تقصير از ما نيست؛

 تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حدود جواني

از شمال محدود است ، به آينده اي که نيست

به اضافه ي غم پيري و سايه ي مخوف ممات.

از جنوب به گذشته ي پوچي پر از خاطرات تلخ

گاهي اوقات شيرين .

مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ

شروع جنگ حيات .

مغرب ، فرسنگها از حيات دور ، آغوش تنگ گور

غروب عشق ديرين

اين چه حدوديست ! ايا شنيده اي و ميداني ؟

حدود دنياي متزلزلي است موسوم به : جواني

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مکافات عمل

 

يک شبي در راه دوري ، گرگ پيري بر زمين افتاد و مرد ...!!

لاشه ي گنديده ي آن گرگ را کفتار خورد ...!!

در دل غار کثيفي پير کفتار ، زمين مرگ را بوسيد و خفت ...

قاصدي اين ماجرا را با کرکسان زشت گفت ...!!!

جسم گند آلود کفتار را کرکسان ، غارتگران خوردند ...

لرزه بر دامان کوه افتاد ...!!!

سنگها بر روي هم هموار گشت ...

کرکسان هم جملگي مردند ....!!!

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بیسکوییت

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پرواز بود چون چند ساعتی به پرواز مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت خود کتابی بخرد .همراه کتاب بیسکوییتی نیز خرید. به روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد . در کنار او بسته ای بیسکوییت بود و مردی در حال خواندن روزنامه نیز کنار او نشسته بود. وقتی که زن جوان اولین بیسکوییت را در دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد. زن جوان بسیار عصبانی شد اما به روی خود نیاورد پیش خود گفت بهتر است عصبانی نشوم شاید اشتباه کرده است اما این ماجرا تکرار شد هر بار که زن جوان بیسکوییت بر می داشت آن مرد هم همین کار را میکرد .این کار زن را حسابی عصبانی کرده بود اما نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود زن جوان پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار می کند. مرد آخرین بیسکوییت را برداشت و نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست زن جوان حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد زمان سوار شدن به هواپیماست زن کتابش را برداشت و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل کیفش کرد تا عینکش را درون کیف قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که  بسته ی بیسکوییتش آنجاست باز نشده و دست نخورده .خیلی شرمنده شد، از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوییتی که خریده بود را داخل کیفش گذاشته است.

 آن مرد بیسکوییت هایش را با زن جوان تقسیم کرده بود بدون اینکه عصبانی و آشفته شده باشد اما زن جوان ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دو راهب

روزي دو راهب بودايي از روستايي مي گذشتند .. آنها به نهري رسيدند که در اثر بارندگي اکنون پر آب شده بود و دختر جواني را ديدند که سعي مي کرد به آن سوي نهر برود اما مي ترسيد که لباسهايش خيس شود . يکي از راهبان بدون اينکه حرفي بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوي رودخانه برد و سپس او را زمين گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند

يکي دو ساعت در سکوت گذشت و راهب دوم همچنان در فکر بود تا اينکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستي اين کار را بکني ما راهب هستيم و تماس با زنان براي ما بسيار بد است.

راهب اول لبخندي زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پايين گذاشتم اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشته اي حال بگو کار کداممان بد تر است؟!

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
 ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،
 تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "

-ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

 

 

و شما؟
چه قدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده.
یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را
 با دست راست خود نگه داشته است.

 

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com