الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 229
بازدید کل : 3410
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ی ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

- دانسته -

بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم .

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدان گونه که بایسته به بار آید ،

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

 - شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطرافشان

گلباران باد .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جادوی بی اثر

پر کن پیاله را ،

کین آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد !

این جامها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد !

من با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز اندیشه های مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا ،

تا شهر یادها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... !

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

در راه زندگی ، با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ... آب ... !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

پر کن پیاله را ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اﺷﮏ واﭘﺴﯿﻦ

ﺑﻪ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﺎ دل ﺷﺎد آﻣﺪم ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﺮ رﻓﺘﻢ

ﺑﻪ دل اﻣﯿد درﻣﺎن داﺷﺘﻢ درﻣﺎﻧﺪه ﺗﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺗﻮ ﮐﻮﺗﻪ دﺳﺘﯽ ام ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯽ ورﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﮑﯿﻦ

ﺑﻪ راه ﻋﺸﻖ اﮔﺮ از ﭘﺎ در اﻓﺘﺎدم ﺑﻪ ﺳﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﻧﯿﺎﻣﺪ داﻣﻦ وﺻﻠﺖ ﺑﻪ دﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪم

ز ﮐﻮﯾﺖ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺎ داﻣﻨﯽ ﺧﻮن ﺟﮕﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺣﺮﯾﻔﺎن ﻫﺮ ﯾﮏ آوردﻧﺪ از ﺳﻮدای ﺧﻮد ﺳﻮدی

زﯾﺎن آورده ﻣﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ دﻧﺒﺎل ﻫﻨﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﻧﺪاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯽ آﻣﺪی ای دوﺳﺖ ﮐﯽ رﻓﺘﯽ

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻣﮋده آوردﻧﺪ ﻣﻦ از ﺧﻮد نیز ﺑﻪ در رﻓﺘﻢ

 

ﻣﺮا آزردی و ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ از ﮐﻮﯾﺖ

ﺑﻠﯽ رﻓﺘﻢ وﻟﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ درﺑﺪر رﻓﺘﻢ

 

ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ رﯾﺨﺘﻢ اﺷﮑﯽ و رﻓﺘﻢ در ﮔﺬر از ﻣﻦ

ازﯾﻦ ره ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮدم ﮐﻪ ﭼﻮن ﺷﻤﻊ ﺳﺤﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺗﻮ رﺷﮏ آﻓﺘﺎﺑﯽ ﮐﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﯽ آﯾﯽ

درﯾﻐﺎ آﺧﺮ از ﮐﻮی ﺗﻮ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﻤﺴﻔﺮ رﻓﺘﻢ

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ﺧﻮاب و ﺧﯿﺎل

ﻧﺎزﻧﯿﻦ آﻣﺪ و دﺳﺘﯽ ﺑﻪ دل ﻣﺎ زد و رﻓﺖ

ﭘﺮده ی ﺧﻠﻮت اﯾﻦ ﻏﻤﮑﺪه ﺑﺎﻻ زد و رﻓﺖ

 

ﮐﻨﺞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺧﻮش ﮐﺮد

ﺧﻮاب ﺧﻮرﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺷﺐ ﯾﻠﺪا زد و رﻓﺖ

 

درد ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﺎ دﯾﺪ و درﯾﻐﺶ آﻣﺪ

آﺗﺶ ﺷﻮق درﯾﻦ ﺟﺎن ﺷﮑﯿﺒﺎ زد و رﻓﺖ

 

ﺧﺮﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ی ﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺎرش ﻣﯽ ﺧﻮرد

ﮐﻪ ﭼﻮ ﺑﺮق آﻣﺪ و در ﺧﺸﮏ و ﺗﺮ ﻣﺎ زد و رﻓﺖ

 

رﻓﺖ و از ﮔﺮﯾﻪ ی ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ام اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻧﮑﺮد

ﭼﻪ دﻟﯽ داﺷﺖ ﺧﺪاﯾﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ درﯾﺎ زد و رﻓﺖ

 

ﺑﻮد آﯾﺎ ﮐﻪ ز دﯾﻮاﻧﻪ ی ﺧﻮد ﯾﺎد ﮐﻨﺪ

آن ﮐﻪ زﻧﺠﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﺎی دل ﺷﯿﺪا زد و رﻓﺖ

 

ﺳﺎﯾﻪ آن ﭼﺸﻢ ﺳﯿﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ دوش

ﻋﻘﻞ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد و ﺑﻪ ﺻﺤﺮا زد و رﻓﺖ

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قصه ی درد ‬

رﻓﺘﻢ و زﺣﻤﺖ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ از ﮐﻮی ﺗﻮ ﺑﺮدم

آﺷﻨﺎی تو دﻟﻢ ﺑﻮد و ﺑﻪ دﺳﺖ ﺗﻮ ﺳﭙﺮدم

 

اﺷﮏ داﻣﺎن ﻣﺮا ﮔﯿﺮد و در ﭘﺎی ﻣﻦ اﻓﺘﺪ

ﮐﻪ دل ﺧﻮن ﺷﺪه را ﻫﻢ ز ﭼﻪ ﻫﻤﺮاه ﻧﺒﺮدم

 

شرﻣﻢ از آﯾﻨﻪ ی روی ﺗﻮ ﻣﯽ آﯾﺪ اﮔﺮ ﻧﻪ

آﺗﺶ آه ﺑﻪ دل ﻫﺴﺖ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﺴﺮدم

 

ﺗﻮ ﭼﻮ ﭘﺮواﻧﻪ ام آﺗﺶ ﺑﺰن ای ﺷﻤﻊ و ﺑﺴﻮزان

ﻣﻦ ﺑﯽ دل ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺮد ﺗﻮ ﻧﮕﺮدم

 

ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪت دﮔﺮان دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ای ﮔﻞ رﻋﻨا

ﺣﯿﻒ ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻞ ﺧﻮش ﺧﻮان ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺎر ﺗﻮ ﺧﻮردم

                                                                                                    

ﺗﻮ ﻏﺰاﻟﻢ ﻧﺸﺪی رام ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺷﺖ آرم

ﻏﺰﻟﻢ ﻗﺼﻪ ی دردﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮورده دردم

                                               

ﺧﻮن ﻣﻦ رﯾﺨﺖ ﺑﻪ اﻓﺴﻮﻧﮕﺮی و ﻗﺎﺗﻞ ﺟﺎن ﺷﺪ

ﺳﺎﯾﻪ آن را ﮐﻪ ﻃﺒﯿﺐ دل ﺑﯿﻤﺎر ﺷﻤﺮدم

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سرود آبشار

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریزِ یادها گم شد

مگر از جامِ می ، گیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من ناآشنا آمد

به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را !

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت باد

که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری، هنوز ای جان، به یاری زنده می دارد

نسیم اشتیاق من، چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت

که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی، که نسپارم

به دست ناامیدی ها ، دلِ امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته ست

که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرین مان ، تو را

گفتم که : « مرد عشق نئی! » باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟

می خواستی به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق ، بر سر من ، جام نشکنی ،

می خواستی ، به پاس صفای سرشک من ،

این گونه دل شکسته ، به خاکم نیفکنی.

پنداشتی که کورۀ سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو ، خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو ، آن یادِ دلنواز

در تنگنای سینه، فراموش می شود؟

تو رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را ، تاج سر کنم

روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو ، نور عشق تو، عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سرودی در بهار

پرستوهای شب ، پرواز کردند

قناری ها ، سرودی ساز کردند

سحرخیزان شهر روشنایی

همه دروازه ها را باز کردند !

شقایق ها ، سر از بستر کشیدند.

شراب صبحدم را سر کشیدند.

کبوترهای زرین بال خورشید ،

به سوی آسمان ها ، پر کشیدند.

عروسِ گل، سر و رویی بیاراست ،

خروش بلبلان ، از باغ برخاست.

مرا با این سبکبالان سرمست،

سحرگاهان ، ز هر در گفتگوهاست :

- خدا را ، بلبلان ، تنها مخوانید !

مرا هم ، یک نفس ، از خود بدانید !

هزاران قصه ی ناگفته دارم،

غمم را بشنوید ، از خود مرانید !

شما دانید و من ، کاین ناله از چیست،

چه دردست این که در هر سینه ای نیست؟

ندانم آن که سرشار از غم عشق ،

جدایی را تحمل می کند کیست؟

مرا آن نازنین از یاد برده ،

به آغوش فراموشی سپرده ،

امیدم خفته ، اندوهم شکفته ،

دلم مرده، تن و جانم فسرده.

اگر من لاله ای بودم به باغی ،

نسیمی می گرفت از من سراغی.

دریغا ، لالۀ این شوره زارم

ندارم همدمی ، جز درد و داغی !

دل من ، جام لبریز از صفا بود ،

ازین دل ها ، ازین دل ها جدا بود ،

شکستندش به خودخواهی ، شکستند ،

خطا بود آن محبت ها ، خطا بود ،

خدا را ، بلبلان ، تنها مخوانید !

مرا هم ، یک نفس ، از خود بدانید !

هزاران قصه ی ناگفته دارم ،

غمم را بشنوید، از خود مرانید.

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رویایی کوتاه در یک شب بی فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست،

وجودم از تمنای تو سرشار است،

زمان در بستر شب خواب و بیدار است.

هوا آرام، شب خاموش ، راه آسمان ها باز ...

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز ...

رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را

همان جاها ، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند؛

همان جاها ، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند؛

همان جاها ، که پشت پرده ی شب ،

                                                     دختر خورشید فردا را می آرایند؛

همین فردای افسون ریزِ رویایی ،

همین فردا که راهِ خواب من بسته ست ،

همین فردا که ما را روز دیدار است !

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست !

همین فردا ، همین فردا ...

... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

زمان، در بستر شب، خواب و بیدار است،

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است،

دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است،

به هر سو ، چشم من رو می کند: فرداست !

... من آنجا ، چشم در راه توام ، ناگاه :

تو را ، از دور می بینم که می آیی ،

تو را از دور می بینم که می خندی ،

تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی ،

... نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،

سراپا چشم خواهم شد.

تو را در بازوان خویش خواهم دید !

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد.

تنم ر از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت.

برایت شعر خواهم خواند،

برایم شعر خواهی خواند ،

تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید !

وگر بختم کند یاری ،

در آغوش تو ...

... ای افسوس !

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز

زمان در بستر شب خواب و بیدار است !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ستارۀ کور

ناتوان ، گذشته ام ز کوچه ها ،

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه ،

چون کلاغ خسته ای در این غروب

می برم به آشیان خود پناه !

در گریز ، ازین زمان بی گذشت،

در فغان ، ازین ملال بی زوال ،

رانده از بهشت عشق و آرزو ،

مانده ام همه غم و همه خیال .

سر نهاده چون اسیر خسته جان ،

در کمند روزگار بدسرشت .

روز نهفته چون ستارگان کور،

در غبار کهکشان سرنوشت.

می روم ز دیده ها نهان شوم.

می روم که گریه در نهان کنم.

یا مرا جدایی تو می کشد

یا تو را دوباره مهربان کنم.

این زمان ، نشسته بی تو ، با خدا ،

آن که با تو بود و با خدا نبود.

می کند هوای گریه های تلخ ،

آن که خنده از لبش جدا نبود.

بی تو ، من کجا روم؟ کجا روم؟

هستی من از تو مانده یادگار،

من به پای خود به دامت آمدم ،

من مگر ز دست خود کنم فرار !

تا لبم ، دگر نفس نمی رسد ،

ناله ام به گوش کس نمی رسد ،

می رسی به کام دل که بشنوی:

ناله ای ازین قفس نمی رسد...!

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در دل شب

بنشین ، مرو ، چه غم که شب از نیمه گذشته است؟

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

بنشین ، ببین که : دختر خورشید - صبحگاه

حسرت خورَد ز روشنی آرزوی ما !

بنشین ، مرو ، هنوز به کامت ندیده ام ،

بنشین ، مرو، هنوز کلامی نگفته ام ،

بنشین ، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است؟

بنشین ، که با خیال تو، شب ها نخفته ام !

بنشین ، مرو ، که در دل شب ، در پناه ماه

خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یک دم کنار دوست نشستن گناه نیست .

بنشین ، مرو، حکایت « وقت دگر » مگو

شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر ، تو نیز با مَنَت از عشق گفتگوست !

غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری؟

بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین !

امشب چراغ عشق در این خانه روشن است،

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز،

بنشین، مرو، مرو، که نه هنگام رفتن است !

اینک، تو رفته ای و من از راه های دور

می بینمت به بستر خود برده ای پناه،

می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد ،

می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه ،

درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ ،

خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز ،

یاد منَت نشسته برابر پریده رنگ

با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com