الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 3859
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حرفهاي خدا

خواب دیدم که با خدا حرف مي زنم.

خدا به من گفت : « دوست داري با من حرف بزنی؟ »

گفتم: « اگر وقت داشته باشي؟ »

خدا لبخند زد و گفت : « زمان براي من آغاز و پاياني ندارد. آنقدر وقت دارم که قادر به انجام هر کاري هستم . سوالت را از من بپرس .»

پرسيدم : « چه چيز بشر تو را بيشتر شگفت زده مي کند ؟»

خدا براي لحظاتي تامل کرد. سپس پاسخ داد :

« اينکه آنها از کودک بودن خود خسته مي شوند و براي بزرگ شدن شتاب مي کنند . سپس دوباره آرزوي کودک بودن را در سر مي پرورانند .

 اينکه آنها سلامتي خود را از دست مي دهند تا پول به دست بياورند . سپس پول خود را از دست مي دهند تا سلامتي شان را باز يابند.

اينکه آنها با آشفتگي درباره آينده فکر مي کنند و حال را به دست فراموشي مي سپارند . اينگونه ، هم زندگي حال را از دست مي دهند و هم زندگي آينده را .

اينکه آنها به گونه اي زندگي مي کنند که انگار هرگز نخواهند مرد و آنها مي ميرند در حالي که اصلاً زندگي نکردند . »

خداوند دستان مرا در دستش فشرد و ما براي مدتي سکوت کرديم.

سپس پرسيدم :

«خداوند چه تعاليمي براي بندگانش دارد ؟»

خدا با لبخند پاسخ داد :

« اينکه آنها نمي توانند کسي را وادار کنند که دوستشان بدارد . آنچه آنان مي توانند انجام دهند اين است که خودشان عشق بورزند.

اينکه با ارزشترين چيز در زندگي شان اين نيست که چه چيزي دارند بلکه اين است که چه کساني را دارند .

اينکه مقايسه کردن خودشان با ديگران کار درستي نيست . همه انسان ها بر اساس شايستگي هاي خود مورد قضاوت قرار گرفته و هرگز با يکديگر مقايسه نمي شوند.

اينکه ثروتمندترين انسان به کسي مي گويند که احتياجش از همه کمتر است و نه کسي که از همه بیشتر دارد.

اينکه بر جاي گذاشتن زخم هاي عميق بر پيکر کساني که دوستشان دارند زمان زيادي نمي برد اما التيام يافتن اين زخمها سالهاي سال به درازا مي انجامد.

اينکه آنقدر بخشيدن را تمرين کنند تا بخشش را فرا بگيرند.

اينکه کساني هستند که آنها را از صميم قلب دوست دارند اما به سادگي نمي توانند علاقه خود را ابراز کنند.

اينکه با پول مي توان همه چيز را خريد جز خوشبختي را .

اينکه دو نفر مي توانند در چيزي يکسان نظر بياندازند اما آن چيز را هرگز يکسان نبينند .

اينکه دوست واقعي کسي است که هر چيزي را درباره آنها بداند و همواره دوستشان بدارد.

اينکه هميشه کافي نيست ديگران آنها را ببخشند، خودشان هم بايد خودشان را ببخشند. »

براي مدتي نشستم و از ملاقات با خدا غرق در شادي شدم.

اينکه خداوند فرصتي را در اختيارم گذاشت تشکر کردم.

او گفت : « من هميشه اينجا هستم . شما از من دعوت کنيد ، من به شما پاسخ خواهم داد.»

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 18 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گفتم : خدایا از همه دلگیرم .

گفت : حتی از من ؟

گفتم : دلم را ربودند .

گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری .

گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدا تنهاترینم .

گفت : پس من ... ؟

گفتم : خدا کمک خواستم .

گفت : از غیر من ؟

گفتم : خدا دوستت دارم .

گفت : بیشتر از من ؟ 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا هست

دانشجويي سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسيد: « آيا در اين کلاس کسي هست که صداي خدا را شنيده باشد؟ »

کسي پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسيد : « آيا در اين کلاس کسي هست که خدا را لمس کرده باشد؟ »

دوباره کسي پاسخ نداد.

استاد براي سومين بار پرسيد: « آيا در اين کلاس کسي هست که خدا را ديده باشد؟ »

براي سومين بار هم کسي پاسخ نداد.

استاد با قاطعيت گفت: « با اين وصف خدا وجود ندارد ! »

دانشجو به هيچ روي با اين استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.

استاد پذيرفت . دانشجو از جايش برخواست و از هم کلاسي هايش پرسيد:

« آيا در اين کلاس کسي هست که صداي مغز استاد را شنيده باشد؟ »

همه سکوت کردند.

« آيا در اين کلاس کسي هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ »

همچنان کسي چيزي نگفت.

« آيا کسي هست که مغز استاد را ديده باشد؟ » 

وقتي براي سومين بار کسي پاسخ نداد ، دانشجو چنين نتيجه گيري کرد که استادشان مغز ندارد !!!

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بلوط و کدو تنبل

زني در مرغزار قدم مي زد و به طبيعت مي انديشيد. او به يک مزرعه کدو تنبل رسيد. در گوشه اي از مزرعه يک درخت با شکوه بلوط قد برافراشته بود.

زن زير درخت نشست و در اين انديشه فرو رفت که چرا طبيعت بلوط هاي کوچک را بر روي شاخه هاي بزرگ قرار داده و کدو تنبل هاي بزرگ را بر روي بوته اي کوچک. با خود گفت: « خدا هم با اين خلقتش دسته گل به آب داده است ! او بايد بلوط هاي کوچک را بر روي بوته هاي کوچک قرار مي داد و کدو تنبل هاي بزرگ را بر روي شاخه هاي بزرگ » .

سپس زير درخت بلوط دراز کشيد تا چرتي بزند. دقايقي بعد يک بلوط بر روي دماغ او افتاد و از خواب بيدارش کرد.

او همان طور که دماغش را مي ماليد ، خنديد و فکر کرد : « شايد حق با خدا باشد » . 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا را مي تواني ببيني؟

پسربچه اي از خواهر بزرگترش پرسيد: « آيا کسي واقعاً مي تواند خدا را ببيند؟» خواهرش که مشغول انجام دادن کاري بود با تندي پاسخ داد: « البته که نه نادان ! خدا آن بالا در آسمان هاست. هيچ کس نمي تواند او را ببيند.»

مدتي گذشت. پسر بچه سوال خود را از مادرش پرسيد : « مامان ! آيا کسي تا به حال خدا را ديده است؟ » مادر با مهرباني پاسخ داد: « نه پسرم ! خدا در قلبهاي ما آدمهاست اما هرگز نمي توانيم او را ببينيم».

پسر بچه تا حدودي راضي شد. اما هنوز کنجکاو بود.

اندکي پس از آن پدربزرگ مهربانش او را براي ماهيگيري به سفر برد.

آنها مدت زيادي را با يکديگر بودند. روزي خورشيد، با شکوهي وصف ناپذير در برابر ديدگان آنها غروب مي کرد. پسربچه ديد که صورت پدربزرگش سرشار از مهرباني و آرامش خاطر است. او اندکي فکر کرد و سرانجام با دودلي پرسيد: « بابابزرگ ! من ... من قصد نداشتم که ديگر اين سوال را از کسي بپرسم. اما مدت زيادي است که به آن فکر مي کنم. اگر جواب آن را به من بدهي خيلي خوشحال مي شوم. آيا کسي واقعاً توانسته خدا را ببيند؟ »

مدتي گذشت. پيرمرد همان طور که نگاهش به غروب خورشيد بود به نرمي پاسخ داد: « پسرم ! من الان غير از خدا هيچ چيز ديگري را نمي توانم ببينم » .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یک ساعت ویژه

مردي ديروقت،خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.

- سلام بابا! يک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً.چه سوالي؟

- بابا ! شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي مي کني؟

- فقط مي خواهم بدانم.

- اگر بايد بداني،بسيار خوب مي گويم: 20 دلار.

پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد، بعد به مرد نگاه کرد و گفت: مي شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟

مرد عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال، فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري کاملاً در اشتباهي. سريع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.

بعد از حدود يک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است. شايد واقعاً چيزي بوده که او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابي پسرم؟

- نه پدر، بيدارم.

- من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين 10 دلاري که خواسته بودي.

پسر کوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زير بالشتش برد و از آن زير چند اسکناس مچاله شده درآورد.

مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت: با اين که خودت پول داشتي، چرا دوباره درخواست پول کردي؟

پسر کوچولو پاسخ داد: براي اينکه پولم کافي نبود، ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي کرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد. هرچه که باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هرکه آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا رانتخاب کرد و يکي آسمان را.

در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چيز  زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه چثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي، نه آسمان و نه دريا. تنها کمي از خودت ، تنها کمي از خودت را به من بده.

و خدا کمي نور به او داد . نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت:آن که نوري با خود دارد بزرگ است، حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگي کوچک پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است که او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ کرم   شب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن را به کرمي کوچک بخشيده است.

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بال هایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي .

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.

انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.

پرنده گفت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي را که نمي دانست چيست. شايد يک آبي دور، يک موج دوست داشتني.

پرنده گفت: غير از تو پرنده هاي ديگري را مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است. درست است که پرواز براي پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نکند فراموشش مي شود.

پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اين که چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد رورزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بودو چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت: يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي.

راسي عزيزم، بال هايت را کجا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه ها يش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ردپای خدا

 خوابيده بودم؛

در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزي که نگاه مي کردم، در کنارش دو جفت جاي پا بود. يکي مال من و يکي مال خدا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيبايي ها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم.

اما ديدم در کنار بعضي برگها فقط يک جفت جاي پا است. نگاه کردم، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند. روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، دردها، بيچارگي ها.

با ناراحتي به خدا گفتم: « روز اول تو به من قول دادي که هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي کني و من با اين اعتماد پذيرفتم که زندگي کنم. چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها کني؟ چگونه؟

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد. لبخندي زد و گفت: « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در گرفتاري و خوشبختي.

من به قول خود وفا کردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نکردم ،

حتي براي لحظه اي ،

آن جاي پا که در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است، وقتي که تو را به دوش کشيده بودم !!!»

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مسیر بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از کنار جاده ي عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت ها طول مي کشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود که آب زلالي از آن جاري بود.رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد: « روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»

دروازه بان : « روز به خير، اينجا بهشت است.»

«چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم .»

دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت :« مي توانيد وارد شويد و هر چه دلتان مي خواهد بنوشيد.»

-اسب و سگم هم تشنه اند.

نگهبان: واقعا متاسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است .

مرد خيلي نا اميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند ، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بودکه به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي شد. مردي در زير سايه درخت ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالا خوابيده بود.

مسافر گفت:روز به خير.

مرد با سرش جواب داد.

-ما خيلي تشنه ايم .من ، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميا آن سنگ ها چشمه اي است. هر قدر که مي خواهيد بنوشيد.

مرد ، اسب و سگش به کنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت : هر وقت دوست داشتيد ، مي توانيد برگرديد.

مسافر فقط پرسيد مي خواهم بدانم نام اينجا چيست ؟

-بهشت.

-بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است !

- آنجا بهشت نيست دوزخ است.

مسافر حيران گفت : بايد جلوي ديگران را بگيرید تا از نام شما استفاده نکنند ! اين اطلاعات غلط باعث سر درگمي زيادي مي شود!

- کاملا بر عکس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي کنند . چون تمام آنهايي که حاضرند بهترين دوستانشان را ترک کنند ، همانجا مي مانند...

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فقر

 

روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد  مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند. آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد:« نظرت در مورد مسافرت چه بود؟»

پسر پاسخ داد:« عالی بود پدر »

پدر پرسيد:« آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ »

پسر پاسخ داد:« فکر مي کنم !»

پدر پرسيد:« چه چيز از اين سفر ياد گرفتي ؟»

پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:« فهميدم ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهارتا. ما در حياطمان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست ! »

در پايان حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد :« متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم! »

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چه خوب شد که رفتی ...

از اولین روزی که دیدمت فقط یک لبخند را به خاطر دارم. روز ثبت نام توی صف بودی. مغرور و خوددار! اما من از همان وقت شیطنت می کردم. خیلی دخترهای دیگر هم آنجا بودند اما فکر کنم از همان اول تو بودی و دیگران رهگذر بودند. به هر کدام یک چیزی می گفتم اما چشمم پیش تو بود. نمی دانم فرم ها را چطوری پر کردم و بعداً فهمیدم که در یکی از آنها نوشته ام که کمک هزینه نمی خواهم! باید به انقلاب می رفتم که نرفتم! راننده با صدای آوازخوانی که توی ضبط می خواند سوت می زد و من هم به طرز ابلهانه ای دلم را به شعرهای صدتا یه غاز سپرده بودم. تو آمده بودی و دلم به شدت می لرزید. آن شب گذشت و دانشگاه و کلاس و ترم و واحد و استاد و اتاق 201 و 405 و 102 و کتابخانه و سلف و آزمایشگاه و هزار داستان دیگر. اینها همه به کنار و یک سلام و علیک معمولی و یک لبخند و یک شب نخوابی و با چشمان پف کرده سر کلاس صبح چرت زدن و تو آمده بودی و همه چیز رفته بود! سه ساعت با سشوار با موها ور رفتن و 10 ساعت برای خریدن یک پیراهن بالا و پایین رفتن و کل شهر را گشتن! سه ساعت زیر باران قدم زدن و سرما خوردن و سینوزیت گرفتن و چهار ساعت با تو قدم زدن و از کار و زندگی ماندن! تو آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی و چه شیرین بود لحظه هایی که همه چیز را یک طور دیگری می دیدم و با یک لبخند تو یک هفته شاد بودم و بعد هم دلهره و دل پیچه و چهار ساعت به دیوار خیره شدن و آه کشیدن و غذا نخوردن و از همه این کارها لذت بردن که در میان جمع بودن یا نبودن، عجب لذتی دارد عاشق شدن و صد کیلومتر خیابان ها را متر کردن و زمان را نفهمیدن!!! گریه کردن و بی دلیل خندیدن!!!

چه خوب شد که رفتی و چه خوب شد که سه چهار ماه بیشتر طول نکشید. که حالا هیچ موسیقی سرهم بندی شده ای را گوش نمی کنم و از هیچ تصویر مهملی لذت نمی برم که دیگر مثل مجسمه 10 ساعت به دیوار خیره نمی شوم و شبها زود می خوابم که 10 تا کتاب خوب خواندم و اگر این کار آخری را تمام کنم به اندازه ی یک نمایشگاه کار دارم و زندگی ام از این رو به اون رو شده. نقاشی هایی کشیده ام که خودم هم باورم نمی شود. رویاهایی که حتی از تو و با تو بودن هم شیرین تر و قشنگ ترند و همه ی اینها بعد از آن ساعت های علافی عاشق بودن که سپری شد، اتفاق افتاد و چه خوب شد که رفتی که دیگر پابه پای تو، توی خیابانها و توی کافی شاپ ها و پای ویترین مغازه رژه نمی روم که هر حرفی را صد بار بزنم و از رنگ صندلی های ماشین تان بپرم به مهمانی سال گذشته ی دختر عمه ام و همه ی اینها به خاطر لذت هم صحبتی با تو که هی قهر و ناز و زنگ زد یا بزنم یا نزنم بهتر است و 10 تا واحد بیفتم و تمام پول هایم را خرج قهوه و سان کیک و چایی گلاسه کنم و دلم خوش باشد که عشق و عشق بازی ...!!!

اولین مقاله را نوشته ام و کلی کار روی سرم ریخته و با استادها بحث فلسفی می کنم و ده تا کتاب خوانده ام. از وقتی که تو رفتی به جای شعرهای درپیت و هی قلم را توی انگشت چرخاندن، چهار داستان خوب نوشته ام و چه خوب شد که رفتی، که نمره هایم از 17 پایین تر نمی آیند و همه یک جور دیگر نگاهم می کنند. ته دلم یه غمی دارم که وقتی می آید و می روم بیرون تنهای تنها، کلی لذت می برم که حتی لذتش از آن موقع ها که با هم بودیم بیشتر است. پسرها و دخترها را می بینم که می آیند از کنارم رد می شوند و می روند . لابد می گویی که چه لذتی از دنیا می برند. راست می گویی دیوانه و شیدا هستند مثل خودم آن زمان که آمده بودی و زندگی ام را به هم زده بودی. یک آدم بی مصرف و لاابالی شده بودم و فقط آینه و تو و خیابان و عشق و بی خیال همه چیزهای دیگر. تو آماده بودی و زندگی ام را به هم ریخته بودی !

چه خوب شد که رفتی ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عاشقانه

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهي همان را بخواهم.

اگر بروي شادم.

اگر بماني شادتر.

تو را شاد تر مي خواهم،

با من يا بي من.

بي من اما شادتر اگر باشي،

کمي... 

- فقط کمي -

ناشادم.

  و اين همان عشق است.

عشق همين تفاوت است.

همين تفاوت که به مويي بسته است.

و چه بهتر که به موي تو بسته باشد.

خواستن تو تنها يک مرز دارد،

و آن نخواستن توست!

و فقط يک مرز ديگر

و آن آزادي توست.

تو را آزاد مي خواهم.

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دیروز،امروز،فردا...

دوستت دارم‌ها را نگه مي‌داري براي روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را

  اين‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکي خرج کسي نمي‌کني!

  بايد آدمش پيدا شود!

 بايد همان لحظه از خودت مطمئن باشي و بايد بداني که فردا، از امروز گفتنش پشيمان نخواهي شد!

 سِنت که بالا مي‌رود کلي دوستت دارم پيشت مانده، کلي دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسي نکرده‌اي و روي هم تل انبار شده‌اند! 

 فرصت نداري صندوقت را خالي کني.! صندوقت سنگين شده و نمي‌تواني با خودت بِکشي‌اش

 شروع مي‌کني به خرج کردنشان!

 توي ميهماني اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتي

 توي رقص اگر پا‌به‌پايت آمد اگر هوايت را داشت اگر با تو ترانه را به صداي بلند خواند

 توي جلسه اگر حرفي را گفت که حرف تو بود اگر استدلالي کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌هاي قشنگ را نشانت داد

 براي يکي،يک دوستت دارم خرج مي‌کني. برا ي يکي، يک دلم برايت تنگ مي‌شود خرج مي‌کني! يک چقدر زيبايي، يک با من مي‌ماني؟ 

 بعد مي‌بيني آدم‌ها فاصله مي‌گيرن، متهمت مي‌کنند به هيزي به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن، به پيري و معرکه‌گيري

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبريز شود. آن‌‌وقت حال امروز تو را مي‌فهمند، بدون اين‌که تو را به ياد بياورند .

 غريب است دوست داشتن.

 و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتي مي‌دانيم کسي با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛

 به بازيش مي‌گيريم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بي رحم ‌تر.

 تقصير از ما نيست؛

 تماميِ قصه هايِ عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حدود جواني

از شمال محدود است ، به آينده اي که نيست

به اضافه ي غم پيري و سايه ي مخوف ممات.

از جنوب به گذشته ي پوچي پر از خاطرات تلخ

گاهي اوقات شيرين .

مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ

شروع جنگ حيات .

مغرب ، فرسنگها از حيات دور ، آغوش تنگ گور

غروب عشق ديرين

اين چه حدوديست ! ايا شنيده اي و ميداني ؟

حدود دنياي متزلزلي است موسوم به : جواني

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مکافات عمل

 

يک شبي در راه دوري ، گرگ پيري بر زمين افتاد و مرد ...!!

لاشه ي گنديده ي آن گرگ را کفتار خورد ...!!

در دل غار کثيفي پير کفتار ، زمين مرگ را بوسيد و خفت ...

قاصدي اين ماجرا را با کرکسان زشت گفت ...!!!

جسم گند آلود کفتار را کرکسان ، غارتگران خوردند ...

لرزه بر دامان کوه افتاد ...!!!

سنگها بر روي هم هموار گشت ...

کرکسان هم جملگي مردند ....!!!

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بیسکوییت

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پرواز بود چون چند ساعتی به پرواز مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت خود کتابی بخرد .همراه کتاب بیسکوییتی نیز خرید. به روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد . در کنار او بسته ای بیسکوییت بود و مردی در حال خواندن روزنامه نیز کنار او نشسته بود. وقتی که زن جوان اولین بیسکوییت را در دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد. زن جوان بسیار عصبانی شد اما به روی خود نیاورد پیش خود گفت بهتر است عصبانی نشوم شاید اشتباه کرده است اما این ماجرا تکرار شد هر بار که زن جوان بیسکوییت بر می داشت آن مرد هم همین کار را میکرد .این کار زن را حسابی عصبانی کرده بود اما نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود زن جوان پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار می کند. مرد آخرین بیسکوییت را برداشت و نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست زن جوان حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد زمان سوار شدن به هواپیماست زن کتابش را برداشت و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل کیفش کرد تا عینکش را درون کیف قرار دهد ناگهان با کمال تعجب دید که  بسته ی بیسکوییتش آنجاست باز نشده و دست نخورده .خیلی شرمنده شد، از خودش بدش آمد یادش رفته بود که بیسکوییتی که خریده بود را داخل کیفش گذاشته است.

 آن مرد بیسکوییت هایش را با زن جوان تقسیم کرده بود بدون اینکه عصبانی و آشفته شده باشد اما زن جوان ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دو راهب

روزي دو راهب بودايي از روستايي مي گذشتند .. آنها به نهري رسيدند که در اثر بارندگي اکنون پر آب شده بود و دختر جواني را ديدند که سعي مي کرد به آن سوي نهر برود اما مي ترسيد که لباسهايش خيس شود . يکي از راهبان بدون اينکه حرفي بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوي رودخانه برد و سپس او را زمين گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند

يکي دو ساعت در سکوت گذشت و راهب دوم همچنان در فکر بود تا اينکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستي اين کار را بکني ما راهب هستيم و تماس با زنان براي ما بسيار بد است.

راهب اول لبخندي زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پايين گذاشتم اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشته اي حال بگو کار کداممان بد تر است؟!

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
 ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،
 تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "

-ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

 

 

و شما؟
چه قدر به طنابتان وابسته اید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده.
یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.
به یاد داشته باشید که او همواره شما را
 با دست راست خود نگه داشته است.

 

 

نويسنده: مارس تاريخ: چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com