الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 235
بازدید کل : 3416
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



پند سوم

حكايت كرده‏اند كه مردى در بازار دمشق،گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايده‏اى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مى‏گويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مى‏گويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گويم . مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرنده‏اى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مى‏ارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.

گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمى‏شد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .

مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خنده‏اى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو ! گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمى‏كردى .

مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست كه چه كند. دست بر دست مى‏ماليد و گنجشك را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله ! با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست داده‏اى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمى‏گويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تا شب

گويند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت .

نماز جماعت تمام شد . چشم‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: ((مردم ! هر كس از شما كه مى‏داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد !)) كسى برنخاست . گفت: (( حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد !)) باز كسى برنخاست . گفت: ((شگفتا از شما كه به ((ماندن)) اطمينان نداريد؛ اما براى ((رفتن )) نيز آماده نيستيد!))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قيمت چشم و گوش و دست و پا ...

 

يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت مى‏كرد و سخت مى‏ناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمى‏كنم.

گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مى‏كنى؟

گفت: نه .

گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟

گفت: هرگز .

گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله مى‏كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود مى‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى!

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ريا بر سر سفره

زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.

وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر ! تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟ ))

پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . ))

پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

موش و سِر خدا

روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت : اى شيخ ! آمده‏ام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى . شيخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شيخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر اين حقه باز كنى .))

مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: در اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بيرون جست و برفت . مرد، پيش شيخ آمد و گفت: ((اى شيخ ! من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شيخ گفت: ((اى درويش ! ما موشى در حقه به تو داديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟ ))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حرفهاي خدا

خواب دیدم که با خدا حرف مي زنم.

خدا به من گفت : « دوست داري با من حرف بزنی؟ »

گفتم: « اگر وقت داشته باشي؟ »

خدا لبخند زد و گفت : « زمان براي من آغاز و پاياني ندارد. آنقدر وقت دارم که قادر به انجام هر کاري هستم . سوالت را از من بپرس .»

پرسيدم : « چه چيز بشر تو را بيشتر شگفت زده مي کند ؟»

خدا براي لحظاتي تامل کرد. سپس پاسخ داد :

« اينکه آنها از کودک بودن خود خسته مي شوند و براي بزرگ شدن شتاب مي کنند . سپس دوباره آرزوي کودک بودن را در سر مي پرورانند .

 اينکه آنها سلامتي خود را از دست مي دهند تا پول به دست بياورند . سپس پول خود را از دست مي دهند تا سلامتي شان را باز يابند.

اينکه آنها با آشفتگي درباره آينده فکر مي کنند و حال را به دست فراموشي مي سپارند . اينگونه ، هم زندگي حال را از دست مي دهند و هم زندگي آينده را .

اينکه آنها به گونه اي زندگي مي کنند که انگار هرگز نخواهند مرد و آنها مي ميرند در حالي که اصلاً زندگي نکردند . »

خداوند دستان مرا در دستش فشرد و ما براي مدتي سکوت کرديم.

سپس پرسيدم :

«خداوند چه تعاليمي براي بندگانش دارد ؟»

خدا با لبخند پاسخ داد :

« اينکه آنها نمي توانند کسي را وادار کنند که دوستشان بدارد . آنچه آنان مي توانند انجام دهند اين است که خودشان عشق بورزند.

اينکه با ارزشترين چيز در زندگي شان اين نيست که چه چيزي دارند بلکه اين است که چه کساني را دارند .

اينکه مقايسه کردن خودشان با ديگران کار درستي نيست . همه انسان ها بر اساس شايستگي هاي خود مورد قضاوت قرار گرفته و هرگز با يکديگر مقايسه نمي شوند.

اينکه ثروتمندترين انسان به کسي مي گويند که احتياجش از همه کمتر است و نه کسي که از همه بیشتر دارد.

اينکه بر جاي گذاشتن زخم هاي عميق بر پيکر کساني که دوستشان دارند زمان زيادي نمي برد اما التيام يافتن اين زخمها سالهاي سال به درازا مي انجامد.

اينکه آنقدر بخشيدن را تمرين کنند تا بخشش را فرا بگيرند.

اينکه کساني هستند که آنها را از صميم قلب دوست دارند اما به سادگي نمي توانند علاقه خود را ابراز کنند.

اينکه با پول مي توان همه چيز را خريد جز خوشبختي را .

اينکه دو نفر مي توانند در چيزي يکسان نظر بياندازند اما آن چيز را هرگز يکسان نبينند .

اينکه دوست واقعي کسي است که هر چيزي را درباره آنها بداند و همواره دوستشان بدارد.

اينکه هميشه کافي نيست ديگران آنها را ببخشند، خودشان هم بايد خودشان را ببخشند. »

براي مدتي نشستم و از ملاقات با خدا غرق در شادي شدم.

اينکه خداوند فرصتي را در اختيارم گذاشت تشکر کردم.

او گفت : « من هميشه اينجا هستم . شما از من دعوت کنيد ، من به شما پاسخ خواهم داد.»

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 18 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد :

« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ی ترد ظریفی دارد.

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را

- دانسته -

بیازارد !

در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ،

هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم .

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است

گر بدان گونه که بایسته به بار آید ،

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد .

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند :

 - شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،

عطرافشان

گلباران باد .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آﻧﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ از ﺧﻮاب ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮای فراﮔﯿﺮی داﻧﺶ و آﮔﺎهی ﮐﻢ ﮐﻨﺪ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ  ﺑﺮﺗﺮی وﺑﺰرﮔﯽ ﻧﺪارد . اُرد ﺑﺰرگ

***

و ﮐﺪاﻣﯿﻦ ﺛﺮوت اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺤﻔﻮظ ﺑﺪارﯾﺪ ﺗﺎ اﺑﺪ؟

آﻧﭽﻪ اﻣﺮوز ﺷﻤﺎ راﺳﺖ ، ﯾﮏ روز ﺑﻪ دﯾﮕﺮی ﺳﭙﺮده ﺷﻮد.

ﭘﺲ اﻣﺮوز ﺑﻪ دﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻋﻄﺎ ﮐﻨﯿﺪ ، ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺷهد ﮔﻮارای ﺳﺨﺎوت ، ﻧﺼﯿﺐ  شما گردد ، ﻧﻪ ﻣﺮده رﯾﮕﯽ  وارﺛﺎﻧﺘﺎن. ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﺟﻔﺘﺖ اﮔﺮ ﭘﺮﯾﺪ، تو ﺑﺮای ﭘﺮﯾﺪن ﻋﺠﻠﻪ ﻧﮑﻦ .ارد ﺑﺰرگ

***

ﭼﻪ ﻧﺎﭼﯿﺰ اﺳﺖ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ دﺳﺖ هایش چهره ی ﺧﻮﯾﺶ را از جهان ﺟﺪا ساخته و ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ، ﺟﺰ ﺧﻄﻮط ﺑﺎرﯾﮏ اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ را . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

هیچ ﮔﺎه در ﺑﺮاﺑﺮ ﻓﺮزﻧﺪ ، همسرﺗﺎن را ﺑﺎزﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ . اُُرد ﺑﺰرگ

***

اﮔﺮ دﯾﮕﺮان را ﺑﺎ زﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ منشها و ﺻﻔﺎت ﺑﺨﻮاﻧﯿﻢ ﭼﯿﺰی از ارزش ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺎهد بلکه او را دﻟﮕﺮم ﺳﺎﺧﺘﻪ اﯾﻢ آﻧﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ  ﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ . ارد ﺑﺰرگ

***

اﻟﮕﻮی اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺷﻤﺎ هر ﭼﻪ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ زﯾﺒﺎﺗﺮی در ﺑﺮاﺑﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ . ارد بزرگ

***

ﻣﯿﻨﺪﯾﺶ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ، ﺗﻮ را ﺑﻪ آرﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮاهند رﺳﺎﻧﺪ. ارد ﺑﺰرگ

***

اهل ﺧﺮد ، ﭘﯿﺸﺘﺎز روزﮔﺎر ﺧﻮﯾﺶ اﻧﺪ . ارد ﺑﺰرگ

***

ﻣﺒﺎدا او ﮐﻪ دارای اﺷﺘﯿﺎق و ﻧﯿﺮوﯾﯽ ﻓﺮاوان اﺳﺖ ، ﺑﻪ ﮐﻢ ﺷﻮق ﻃﻌﻨﻪ زﻧﺪ ﮐﻪ :"ﭼﺮا ﺗﻮ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ ﺧﻤﻮد و دﯾﺮرﺳﯽ؟! " . زﯾﺮا ، ای ﺳﻮﺗﻪ دل ! ﻓﺮد ﺻﺎﻟﺢ هرﮔﺰ از عرﯾﺎن و ﻟﺨﺖ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﺪ " ﻟﺒﺎﺳﺖ ﮐﻮ؟! "و از ﺑﯽ ﭘﻨﺎه ﺳﻮال ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ " ﺧﺎﻧﻪ ات ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟! " .  ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

هم رﻧﮓ دﯾﮕﺮ ﮐﺴﺎن ﺷﺪن ، ﺑﺎور هیچ ﮐﺪام از ﺑﺰرﮔﺎن ﻧﺒﻮده اﺳﺖ . ارد ﺑﺰرگ

***

آدم های ﺑﺰرگ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﯽ های ﮐﻮﺗﺎه هنگام ﺗﻦ ﻧﻤﯽ دهند . ارد ﺑﺰرگ

***

ﺑﺮای ﭘﻮﯾﺎﯾﯽ و ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ، ﮔﺎم ﻧﺨﺴﺖ از ﭘﺸﺖ درهای ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮداﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد . ارد بزرگ

***

ﻓﺮﻣﺎﻧﺮواﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ دارای ﺗﻮان ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ، ﺑﺎ ﺗﻠﻨﮕﺮی ﻓﺮو ﻣﯽ رﯾﺰﻧﺪ . اُرد ﺑﺰرگ

***

آدمهای ﻣﺎﻧﺪﮔﺎر ﺑﻪ ﭼﯿﺰی ﺟﺰ آرﻣﺎن ﻧﻤﯽ اﻧﺪﯾﺸﻨﺪ .ارد ﺑﺰرگ

***

از ﯾﮏ ﺧﻮد ﮐﺎﻣﻪ، ﯾﮏ ﺑﺪﮐﺎر، ﯾﮏ ﮔﺴﺘﺎخ، ﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻓﺮازی دروﻧﯽ اش را رها ﮐﺮده، ﭼﺸﻢ ﻧﯿﮏ رای ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎش . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﭘﻨﺪ آﻣﻮز اﺳﺖ ﻣﺎﺟﺮای ﻣﺮدی ﮐﻪ زﻣﯿﻦ را ﻣﯽ ﮐﺎوﯾﺪ ﺗﺎ رﯾﺸﻪ های ﺑﯽ ﺛﻤﺮ را از اﻋﻤﺎق زﻣﯿﻦ ﺑﯿﺮون ﮐﺸﺪ ، اﻣﺎ ﻧﺎﮔﺎه ﮔﻨﺠﯽ ﺑﺰرگ ﯾﺎﻓﺖ ! ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﮔﺎهی تنها راه درﻣﺎن روانهای ﭘﺮﯾﺸﺎن ، ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ اﺳﺖ.ارد ﺑﺰرگ

***

راﺑﻄﻪ ﻗﻠﺒﯽ دو دوﺳﺖ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﺑﯿﺎن اﻟﻔﺎظ و ﻋﺒﺎرات ﻧﺪارد . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ اﻣﺮوز در ﺗﺴﻠﻂ ﺗﻮﺳﺖ ﻧﺎﭼﺎر روزی از دﺳﺖ ﺗﻮ ﺧﻮاهد رﻓﺖ ؟

ﭘﺲ ، اﮐﻨﻮن از ﺛﺮوت ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺒﺨﺶ و ﺑﮕﺬار ﻓﺼﻞ ﻋﻄﺎ ﯾﮑﯽ از فصلهای درﺧﺸﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

آﻧﮑﻪ دﯾﮕﺮان را اﺑﺰار ﭘﺮش ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺳﺎزد ، تنها ﺧﻮاهد ﻣﺎﻧﺪ .ارد ﺑﺰرگ

***

ﮐﺎرﻣﻨﺪان ﻧﺎﺑﮑﺎر ، از دزدان و آﺷﻮﺑﮕﺮان ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮐﺸﻮر آﺳﯿﺐ ﻣﯽ رﺳﺎﻧﻨﺪ. ارد ﺑﺰرگ

***

ﺧﻄﺮ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ در اﯾﻦ اﺳﺖ ﮐﻪ آدﻣﯽ در هنگام ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ هر ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﯽ را ﻣﯽ

ﭘﺬﯾﺮد و هرﮐﺴﯽ را ﻧﯿﺰ. ﻓﺮﯾﺪرﯾﺶ ﻧﯿﭽﻪ

***

آﻧﮑﻪ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﺳﺨﻨﺘﺎن را ﻣﯽ ﺑﺮد ، دﻟﺨﻮش ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪن ﺳﺨﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ .ارد ﺑﺰرگ

***

ﮔﻔﺘﮕﻮ ﺑﺎ آدﻣﯿﺎن ﺗﺮﺳﻮ ، ﺧﻮاری ﺑﺪﻧﺒﺎل دارد.ارد ﺑﺰرگ

***

ﺗﻮان آدﻣﯿﺎن را ، ﺑﺎ آرزوهاﯾﺸﺎن ﻣﯽ ﺷﻮد ﺳﻨﺠﯿﺪ.ارد ﺑﺰرگ

***

ﺣﯿﺎت درﺧﺘﺎن در ﺑﺨﺸﺶ ﻣﯿﻮه اﺳﺖ . آنها ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪ ﺗﺎ زﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ، زﯾﺮا اﮔﺮ ﺑﺎری ﻧﺪهند ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﺒﺎهی و ﻧﺎﺑﻮدی ﮐﺸﺎﻧﺪه اﻧﺪ. ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

اﮔﺮ ﺑﮑﻮﺷﯽ و در ﭘﯽ ﻧﺼﯿﺒﯽ ﺣﺘﯽ ﺑﺮای ﺧﻮد ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺪان ﮐﻪ ﺻﺎﻟﺤﯽ . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

اﯾﻦ دﯾﺪﮔﺎه اﺷﺘﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﭙﻨﺪارﯾﻢ ﻣﺮد ﺗﻮاﻧﺎ ، ﻓﺮزﻧﺪی همچون ﺧﻮد ﺧﻮاهد داﺷﺖ .ا ُرد ﺑﺰرگ

***

ﺷﻤﺎ دل ﺑﻪ ﯾﺎر ﺧﻮد ﺑﺴﭙﺎرﯾﺪ ، وﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﺮای نگهداری آن ، زﯾﺮا ﻓﻘﻂ ﮔﺮﻣﯽ زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪ دلها را ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﺳﺨﻦ های ﭘﺴﺖ ، آدمهای ﺣﻘﯿﺮ را ﺟﺬب و ﺧﺮدﻣﻨﺪان را ﻓﺮاری ﻣﯽ دهد .ا ُرد ﺑﺰرگ

***

ﺑﺠﺎﺳﺖ دوﺳﺘﯽ ﺑﺨﻮاهی ﮐﻪ ﺑﻪ روزهایت ﺗﻼش و ﺑﻪ شبهایت آراﻣﺶ ﺑﺨﺸﺪ. ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

اﮔﺮ ﺳﺰاوار آن اﺳﺖ ﮐﻪ دوﺳﺖ ﺑﺎ ﺟﺰر زﻧﺪﮔﯽ ات آﺷﻨﺎ ﺷﻮد ، ﺑﮕﺬار ﺗﺎ ﺑﺎ ﻣﺪ آن

ﻧﯿﺰ آﺷﻨﺎ ﮔﺮدد ، زﯾﺮا ﭼﻪ اﻣﯿﺪی اﺳﺖ ﺑﻪ دوﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاهی در ﮐﻨﺎرش ﺑﺎﺷﯽ ، تنها ﺑﺮای ﺳﺎﻋﺎت و ﯾﺎ ﻗﻠﻤﺮو ﻣﺸﺨﺼﯽ ؟ ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﺑﺮای آﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﻓﺮودﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻧﺸﻮﯽ ، دﺳﺖ ﮔﯿﺮ آدﻣﯿﺎن ﺷﻮ . ارد ﺑﺰرگ

***

هیچ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ ﭼﯿﺰی را ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮزد ﺟﺰ آﻧﭽﻪ ﮐﻪ در اﻓﻖ دﯾﺪ و ﺧﺮد ﺷﻤﺎ وﺟﻮد داﺷﺘﻪ و ﺷﻤﺎ از آن ﻏﺎﻓﻞ ﺑﻮده اﯾﺪ . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

اﮔﺮ دﺷﻤﻨﺖ ﺑﺎ روی ﺧﻮش ﻧﺰدﯾﮑﺖ ﺷﺪ ، در ﺑﺮاﺑﺮش ﺧﻤﻮش ﺑﺎش و تنهایش ﺑﮕﺬار . اُرد ﺑﺰرگ

***

در ﭘﺸﺖ هیچ در ﺑﺴﺘﻪ ای ﻧﻨﺸﯿﻨﯿﺪ ﺗﺎ روزی ﺑﺎز ﺷﻮد . راه ﮐﺎر دﯾﮕﺮی ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﯿﺪ و اﮔﺮ ﻧﯿﺎﻓﺘﯿﺪ همان در را ﺑﺸﮑﻨﯿﺪ .ارد ﺑﺰرگ

***

اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاهی ﺑﺰرگ ﺷﻮی ، از ﮐﺮدار ﻧﯿﮏ دﯾﮕﺮان ﻓﺮاوان ﯾﺎد ﮐﻦ .ارد ﺑﺰرگ

***

اﮔﺮ از دوﺳﺖ ﺧﻮد ﺟﺪا ﺷﺪی ، ﻣﺒﺎدا ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺪاﯾﯽ اش اﻓﺴﺮده و ﻏﻤﯿﻦ ﮔﺮدی ، زﯾﺮا آﻧﭽﻪ از وﺟﻮد او در ﺗﻮ دوﺳﺘﯽ و مهر ﺑﺮاﻧﮕﯿﺨﺘﻪ اﺳﺖ ، ای ﺑﺴﺎ ﮐﻪ در ﻏﯿﺎﺑﺶ روﺷﻦ ﺗﺮ و آﺷﮑﺎرﺗﺮ از دوران ﺣﻀﻮرش ﺑﺎﺷﺪ . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

ﺧﻤﻮﺷﯽ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺪﮔﻮﯾﯽ از دوﺳﺘﺎن ، ﮔﻮﻧﻪ ای دﺷﻤﻨﯽ اﺳﺖ . ارد ﺑﺰرگ

***

اﯾﻤﺎن از ﮐﺮدار ﺟﺪا ﻧﯿﺴﺖ و ﻋﻤﻞ از ﭘﻨﺪار . ﺟﺒﺮان ﺧﻠﯿﻞ ﺟﺒﺮان

***

اﮔﺮ ﺟﺎﻧﺖ در ﺧﻄﺮ ﺑﻮد ﺑﺠﺎی پنهان ﺷﺪن ﺑﮑﻮش همگان را از ﮔﺮﻓﺘﺎری ﺧﻮﯾﺶ آﮔﺎه ﺳﺎزی .ارد ﺑﺰرگ

***

اﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮاهی دوﺳﺘﯿﺖ ﭘﺎ ﺑﺮﺟﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ هیچ ﮔﺎه ﺑﺎ دوﺳﺘﺖ ﺷﺮﯾﮏ ﻣﺸﻮ .اُرد ﺑﺰرگ

***

ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺷﻤﺎ ﭼﯿﺰی را از دﺳﺖ ﻧﻤﯽ دهید ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽ آورﯾﺪ .اُرد ﺑﺰرگ

 

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جادوی بی اثر

پر کن پیاله را ،

کین آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد !

این جامها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد !

من با سمند سرکش و جادویی شراب ،

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم

تا مرز اندیشه های مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا ،

تا شهر یادها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد !

هان ای عقاب عشق !

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... !

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد !

در راه زندگی ، با این همه تلاش و تمنا و تشنگی ،

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ... آب ... !

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !

پر کن پیاله را ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اﺷﮏ واﭘﺴﯿﻦ

ﺑﻪ ﮐﻮﯾﺖ ﺑﺎ دل ﺷﺎد آﻣﺪم ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺗﺮ رﻓﺘﻢ

ﺑﻪ دل اﻣﯿد درﻣﺎن داﺷﺘﻢ درﻣﺎﻧﺪه ﺗﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺗﻮ ﮐﻮﺗﻪ دﺳﺘﯽ ام ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯽ ورﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﮑﯿﻦ

ﺑﻪ راه ﻋﺸﻖ اﮔﺮ از ﭘﺎ در اﻓﺘﺎدم ﺑﻪ ﺳﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﻧﯿﺎﻣﺪ داﻣﻦ وﺻﻠﺖ ﺑﻪ دﺳﺘﻢ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪم

ز ﮐﻮﯾﺖ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺎ داﻣﻨﯽ ﺧﻮن ﺟﮕﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺣﺮﯾﻔﺎن ﻫﺮ ﯾﮏ آوردﻧﺪ از ﺳﻮدای ﺧﻮد ﺳﻮدی

زﯾﺎن آورده ﻣﻦ ﺑﻮدم ﮐﻪ دﻧﺒﺎل ﻫﻨﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﻧﺪاﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯽ آﻣﺪی ای دوﺳﺖ ﮐﯽ رﻓﺘﯽ

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻣﮋده آوردﻧﺪ ﻣﻦ از ﺧﻮد نیز ﺑﻪ در رﻓﺘﻢ

 

ﻣﺮا آزردی و ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ از ﮐﻮﯾﺖ

ﺑﻠﯽ رﻓﺘﻢ وﻟﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ رﻓﺘﻢ درﺑﺪر رﻓﺘﻢ

 

ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ رﯾﺨﺘﻢ اﺷﮑﯽ و رﻓﺘﻢ در ﮔﺬر از ﻣﻦ

ازﯾﻦ ره ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮدم ﮐﻪ ﭼﻮن ﺷﻤﻊ ﺳﺤﺮ رﻓﺘﻢ

 

ﺗﻮ رﺷﮏ آﻓﺘﺎﺑﯽ ﮐﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﯽ آﯾﯽ

درﯾﻐﺎ آﺧﺮ از ﮐﻮی ﺗﻮ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻫﻤﺴﻔﺮ رﻓﺘﻢ

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ﺧﻮاب و ﺧﯿﺎل

ﻧﺎزﻧﯿﻦ آﻣﺪ و دﺳﺘﯽ ﺑﻪ دل ﻣﺎ زد و رﻓﺖ

ﭘﺮده ی ﺧﻠﻮت اﯾﻦ ﻏﻤﮑﺪه ﺑﺎﻻ زد و رﻓﺖ

 

ﮐﻨﺞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺧﻮش ﮐﺮد

ﺧﻮاب ﺧﻮرﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺷﺐ ﯾﻠﺪا زد و رﻓﺖ

 

درد ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﺎ دﯾﺪ و درﯾﻐﺶ آﻣﺪ

آﺗﺶ ﺷﻮق درﯾﻦ ﺟﺎن ﺷﮑﯿﺒﺎ زد و رﻓﺖ

 

ﺧﺮﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ی ﻣﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺎرش ﻣﯽ ﺧﻮرد

ﮐﻪ ﭼﻮ ﺑﺮق آﻣﺪ و در ﺧﺸﮏ و ﺗﺮ ﻣﺎ زد و رﻓﺖ

 

رﻓﺖ و از ﮔﺮﯾﻪ ی ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ام اﻧﺪﯾﺸﻪ ﻧﮑﺮد

ﭼﻪ دﻟﯽ داﺷﺖ ﺧﺪاﯾﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ درﯾﺎ زد و رﻓﺖ

 

ﺑﻮد آﯾﺎ ﮐﻪ ز دﯾﻮاﻧﻪ ی ﺧﻮد ﯾﺎد ﮐﻨﺪ

آن ﮐﻪ زﻧﺠﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﺎی دل ﺷﯿﺪا زد و رﻓﺖ

 

ﺳﺎﯾﻪ آن ﭼﺸﻢ ﺳﯿﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ دوش

ﻋﻘﻞ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد و ﺑﻪ ﺻﺤﺮا زد و رﻓﺖ

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قصه ی درد ‬

رﻓﺘﻢ و زﺣﻤﺖ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ از ﮐﻮی ﺗﻮ ﺑﺮدم

آﺷﻨﺎی تو دﻟﻢ ﺑﻮد و ﺑﻪ دﺳﺖ ﺗﻮ ﺳﭙﺮدم

 

اﺷﮏ داﻣﺎن ﻣﺮا ﮔﯿﺮد و در ﭘﺎی ﻣﻦ اﻓﺘﺪ

ﮐﻪ دل ﺧﻮن ﺷﺪه را ﻫﻢ ز ﭼﻪ ﻫﻤﺮاه ﻧﺒﺮدم

 

شرﻣﻢ از آﯾﻨﻪ ی روی ﺗﻮ ﻣﯽ آﯾﺪ اﮔﺮ ﻧﻪ

آﺗﺶ آه ﺑﻪ دل ﻫﺴﺖ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﺴﺮدم

 

ﺗﻮ ﭼﻮ ﭘﺮواﻧﻪ ام آﺗﺶ ﺑﺰن ای ﺷﻤﻊ و ﺑﺴﻮزان

ﻣﻦ ﺑﯽ دل ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺮد ﺗﻮ ﻧﮕﺮدم

 

ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪت دﮔﺮان دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ای ﮔﻞ رﻋﻨا

ﺣﯿﻒ ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻞ ﺧﻮش ﺧﻮان ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺎر ﺗﻮ ﺧﻮردم

                                                                                                    

ﺗﻮ ﻏﺰاﻟﻢ ﻧﺸﺪی رام ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﺧﻮﺷﺖ آرم

ﻏﺰﻟﻢ ﻗﺼﻪ ی دردﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮورده دردم

                                               

ﺧﻮن ﻣﻦ رﯾﺨﺖ ﺑﻪ اﻓﺴﻮﻧﮕﺮی و ﻗﺎﺗﻞ ﺟﺎن ﺷﺪ

ﺳﺎﯾﻪ آن را ﮐﻪ ﻃﺒﯿﺐ دل ﺑﯿﻤﺎر ﺷﻤﺮدم

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اگر...

اگر نامه ام به نام تو آغاز می شد، اگر دفترم با یک اشاره تو باز می شد، اگر دستهایم با نفس تو گرم می شد، اگر دلم با لبخند تو نرم می شد، اگر پشت درهای بسته نبودم و اگر از روزگار خسته نبودم، باز می توانستم همسایه یاس باشم یا همبازی پروانه ای با احساس باشم.

اگر دیوارهای سرد روبرویم قد نمی کشیدند، اگر بادهای ولگرد سیبهایم را از شاخه نمی چیدند، اگر آرزوهای ریز و درشتم پرپر نمی شد، اگر گوش فلک کر نمی شد، اگر همه رودخانه ها آرام بودند، اگر زمین و زمان رام بودند، اگر لباس فطرتم آلوده نیرنگ نمی شد و اگر دل دریایی ام سنگ نمی شد، باز می توانستم با ستاره ها تا صبح بیدار باشم یا عاشقانه در حسرت دیدار باشم.

اگر افتادن برگ را باور می کردم، اگر آمدن مرگ را باور می کردم، اگر از عشق غافل نمی شدم، اگر این همه عاقل نمی شدم، اگر تپش قلب تو را فراموش نمی کردم، اگر فانوسهای خاطره را خاموش نمی کردم، اگر با اتفاقی که افتاد نمی رفتم و اگر از یاد تو چون باد نمی رفتم، باز می توانستم با تو آغاز شوم یا درون غنچه بمانم و راز شوم.

اگر کوچه های زندگی بن بست نبود، اگر دل ساده ام بت پرست نبود، اگر پیوسته سبزه ها و درختان را دعا می کردم، اگر نیمه شبها تو را صدا می کردم ، اگر از همه جا بی خبر نمی شدم و اگر بسته ی کاش و اما و اگر نمی شدم ، باز می توانستم نام تو را بر زبان بیاورم و یا لااقل دستی به سوی آسمان بیاورم.

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

روزهای دور

از میان خطوط کج و معوج و از انبوه کلمات درهم و شکسته ، می توانی موج نفس هایم را ببینی که آرام آرام به سوی تو می آید . می توانی گرمای دستهایم را که پر از ترانه و بی کرانگی است ، حس کنی.

در لابه لای نقاشی های معصوم کودکی ام و در حاشیه رنگهای تند و ملایم آن می توانی شکفتن آرزوهایم را ببینی و درختانی را که ریشه در آفتاب داشتند.

من و تو گمان می کردیم تا همیشه زلال باقی خواهیم ماند ، دست و رویمان سیاه نخواهد شد ، دگمه های پیراهنمان نخواهد افتاد ، هیچ گاه گل سرخی را نخواهیم چید و به طرف گنجشک ها سنگ پرتاب نخواهیم کرد .

من و تو خیال می کردیم این جاده پر از سنگریزه همین طور مستقیم و بی توقف ادامه خواهد داشت و سیلابها راه را بر ما نخواهند بست و بادها شیشه های پنجره مان را نخواهند شکست .

من و تو فکر می کردیم آینه هامان تا ابد روی تاقچه بی غبار خواهند ماند و هزار بار بهار را خواهیم دید و به روی درختان ستبر یادگاری خواهیم نوشت . ما نمی دانستیم پیر خواهیم شد . ما روزهای دور آینده را پیش بینی نمی کردیم . ما نمی دانستیم کوچه ها و خانه ها بعد از ما زندگی خواهند کرد و نفسهای ما را به باد خواهند سپرد تا با خود به ناکجا ببرد. ما نمی دانستیم شاید کسی نام ما را در دفترچه اش ننویسد . شاید کسی حتی سالی یک بار احوال ما را از علفهای هرز مزارمان نپرسد .

شاید ... ما نمی دانستیم . 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ما در خانه ده نفر بودیم و یک تخت !

به خاطر همین

هر کس شب زودتر به خانه می رسید

خواب های بهتری می دید .

ما به اندازه ی یک نفر غذا داشتیم

یک لباس و یک پتو

در خانه ی ما همیشه یک نفر زندگی می کرد

و بقیه

تماشا می کردند !!!

***

ناگهان

آرام و بی صدا

دست بر چشمانت می گذارد

و مثل همیشه

پیش از آنکه نامش را حدس بزنی

بازی تمام می شود !

***

خرس های قطبی در استخرها

روباه های قطبی در مرغ فروشی ها

پنگوئن ها در جوی ها

گلسنگ های قطبی در گلدان ها

و این هم ماموت ها

در خیابان های مبهوت شهر !

بی تو باید عصر جدید یخبندان را جدی بگیریم !

***

می دانستم که تو می آیی

از دوردست ها

سوار بر اسب نقره ای

که یال بلندش نسیم را خوشبو می کند.

تو آمدی

نه از دوردست ها

نه با اسب

سوار بر دوچرخه ای معمولی

از خیابانی که هر روز از آن می گذرم !

***

مرگ

بامزه تر از این حرف هاست !

یک روز

روی یکی از همین مین های خنثی نشده

از خنده می ترکم !!!

***

خداحافظی همیشه

بستن پنجره نیست

لب های تو از هم

باز نمی شوند ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خواب خوش

سه تن در رهى مى‏رفتند؛ يكى مسلمان و آن دو ديگر، مسيحى و يهودى. در راه درهمى چند يافتند . به شهرى رسيدند. درهم‏ها بدادند و حلوا خريدند.

شب از نيمه گذشته بود و همگى گرسنه بودند، اما حلوا جز يك نفر را سير نمى‏كرد.

يكى گفت: امشب را نيز گرسنه بخوابيم، هر كه خواب نيكو ديد، اين حلوا، فردا طعام او باشد . هر سه خوابيدند . مسلمان، نيمه شب برخاست، همه حلوا بخورد و دوباره خوابيد.

صبح شد . عيسوى گفت: ديشب به خواب ديدم كه عيسى مرا تا آسمان چهارم بالا برد و در خانه خود نشاند. خوابى از اين نيكوتر نباشد. حلوا نصيب من است .

يهودى گفت: خواب من نيكوتر است . موسى را ديدم كه دست من را گرفته بود و مى‏برد . از همه آسمان‏ها گذشتيم تا به بهشت رسيديم . در ميانه راه تو را ديدم كه در آسمان چهارم آرميده‏اى؛ ولى مسلمان گفت: دوش، محمد(ص) به خواب من آمد و گفت: ((اى بيچاره !آن يكى را عيسى به آسمان چهارم برد و آن دگر را موسى به بهشت، تو محروم و بيچاره مانده‏اى. بارى اكنون كه از آسمان چهارم و بهشت، باز مانده‏اى، برخيز به همان حلوا رضايت ده . )) آن گاه برخاستم و حلوا را بخوردم كه من نيز نصيبى داشته باشم .

رفيقان همراهش گفتند: و الله كه خواب خوش، آن بود كه تو ديدى. آنچه ما ديديم همه خيالات باطل بود . 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گفتم : خدایا از همه دلگیرم .

گفت : حتی از من ؟

گفتم : دلم را ربودند .

گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری .

گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدا تنهاترینم .

گفت : پس من ... ؟

گفتم : خدا کمک خواستم .

گفت : از غیر من ؟

گفتم : خدا دوستت دارم .

گفت : بیشتر از من ؟ 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا هست

دانشجويي سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسيد: « آيا در اين کلاس کسي هست که صداي خدا را شنيده باشد؟ »

کسي پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسيد : « آيا در اين کلاس کسي هست که خدا را لمس کرده باشد؟ »

دوباره کسي پاسخ نداد.

استاد براي سومين بار پرسيد: « آيا در اين کلاس کسي هست که خدا را ديده باشد؟ »

براي سومين بار هم کسي پاسخ نداد.

استاد با قاطعيت گفت: « با اين وصف خدا وجود ندارد ! »

دانشجو به هيچ روي با اين استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.

استاد پذيرفت . دانشجو از جايش برخواست و از هم کلاسي هايش پرسيد:

« آيا در اين کلاس کسي هست که صداي مغز استاد را شنيده باشد؟ »

همه سکوت کردند.

« آيا در اين کلاس کسي هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ »

همچنان کسي چيزي نگفت.

« آيا کسي هست که مغز استاد را ديده باشد؟ » 

وقتي براي سومين بار کسي پاسخ نداد ، دانشجو چنين نتيجه گيري کرد که استادشان مغز ندارد !!!

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بلوط و کدو تنبل

زني در مرغزار قدم مي زد و به طبيعت مي انديشيد. او به يک مزرعه کدو تنبل رسيد. در گوشه اي از مزرعه يک درخت با شکوه بلوط قد برافراشته بود.

زن زير درخت نشست و در اين انديشه فرو رفت که چرا طبيعت بلوط هاي کوچک را بر روي شاخه هاي بزرگ قرار داده و کدو تنبل هاي بزرگ را بر روي بوته اي کوچک. با خود گفت: « خدا هم با اين خلقتش دسته گل به آب داده است ! او بايد بلوط هاي کوچک را بر روي بوته هاي کوچک قرار مي داد و کدو تنبل هاي بزرگ را بر روي شاخه هاي بزرگ » .

سپس زير درخت بلوط دراز کشيد تا چرتي بزند. دقايقي بعد يک بلوط بر روي دماغ او افتاد و از خواب بيدارش کرد.

او همان طور که دماغش را مي ماليد ، خنديد و فکر کرد : « شايد حق با خدا باشد » . 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدا را مي تواني ببيني؟

پسربچه اي از خواهر بزرگترش پرسيد: « آيا کسي واقعاً مي تواند خدا را ببيند؟» خواهرش که مشغول انجام دادن کاري بود با تندي پاسخ داد: « البته که نه نادان ! خدا آن بالا در آسمان هاست. هيچ کس نمي تواند او را ببيند.»

مدتي گذشت. پسر بچه سوال خود را از مادرش پرسيد : « مامان ! آيا کسي تا به حال خدا را ديده است؟ » مادر با مهرباني پاسخ داد: « نه پسرم ! خدا در قلبهاي ما آدمهاست اما هرگز نمي توانيم او را ببينيم».

پسر بچه تا حدودي راضي شد. اما هنوز کنجکاو بود.

اندکي پس از آن پدربزرگ مهربانش او را براي ماهيگيري به سفر برد.

آنها مدت زيادي را با يکديگر بودند. روزي خورشيد، با شکوهي وصف ناپذير در برابر ديدگان آنها غروب مي کرد. پسربچه ديد که صورت پدربزرگش سرشار از مهرباني و آرامش خاطر است. او اندکي فکر کرد و سرانجام با دودلي پرسيد: « بابابزرگ ! من ... من قصد نداشتم که ديگر اين سوال را از کسي بپرسم. اما مدت زيادي است که به آن فکر مي کنم. اگر جواب آن را به من بدهي خيلي خوشحال مي شوم. آيا کسي واقعاً توانسته خدا را ببيند؟ »

مدتي گذشت. پيرمرد همان طور که نگاهش به غروب خورشيد بود به نرمي پاسخ داد: « پسرم ! من الان غير از خدا هيچ چيز ديگري را نمي توانم ببينم » .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دزد حرف شنو

دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:اى جوان ! سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد .كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت: دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديك‏تر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مى‏رفتم . يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بى‏نياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هديه‏اى براى يوسف (ع)

اگر انسان در طول زندگى خود، صدها دوست بيابد و بهترين دوستان و ياران را داشته باشد، هيچ يك جاى دوستان دوران كودكى را نمى‏گيرد . دوستى‏هاى كودكانه و رفيقان آن ايام، هميشه در خاطر انسان باقى مى‏مانند و ياد و خاطره آنان، نشاط آفرين و شادى بخش است .

يوسف (ع) آن گاه كه به فرمانروايى مصر رسيد و بر مسند حكومت و نبوت تكيه زد، روزى يكى از دوستان قديمى و دوران كودكى‏اش را كه از راه دور آمده بود، ديد و بسى خوشحال شد . آن دوست، يوسف را به ياد كنعان و آن روزهاى مهر و مهربانى مى‏انداخت. سال‏ها بود كه همديگر را نديده بودند . يار ديرين، شنيده بود كه يوسف به فرمانروايى مصر رسيده است . او نيز براى تجديد خاطرات و ديدار دوست خوبش، راهى مصر شد .

يوسف، او را در كنار خود نشاند و با او مهربانى‏ها كرد . او نيز آنچه از دوستى و محبت در دل داشت، نثار يوسف كرد و گفت: از راهى دور آمده‏ام و شكر خدا را كه توفيق يافتم و تو را ديدم . يوسف از آن روزها مى‏گفت و او درباره حوادث زندگى يوسف مى‏پرسيد . از ماجراى برادرانش، دوران بردگى‏اش، سال‏هايى كه در زندان بود و رويدادهايى كه منجر به حكومت يوسف بر مصر شد و ...

پس از چندى گفت و گو و احوالپرسى، يوسف (ع) به دوست ديرينش روى كرد و گفت: اكنون كه پس از سال‏ها نزد من آمده‏اى و راهى دراز را تا اينجا پيموده‏اى، بگو آيا براى من هديه‏اى نيز آورده‏اى ؟

دوست قديمى، شرمنده و خجل سر خود را پايين انداخت .درنگى كرد .سپس سر برداشت و گفت: (( از آن هنگام كه عزم ديدارت را كردم، در همين انديشه بودم كه تو را چه آورم كه در خور تو باشد. هر چه بيش‏تر فكر مى‏كردم، كم‏تر چيزى را مى‏يافتم كه سزاوار تو باشد . مى‏دانستم كه از مال دنيا بى‏نيازى و رغبتى به عطاياى دنيوى ندارى. همين سان در انديشه بودم كه ناگاه دانستم كه چه بايد بياورم.)) اين جملات شوق‏انگيز را گفت و دست در كيسه‏اى كرد كه همراهش بود. از ميان آن كيسه، آيينه‏اى را بيرون كشيد و با دو دست خود، آن را به يوسف تقديم كرد . در همان حال افزود: پيش خود گفتم تو را جز تو لايق نيست . پس آيينه‏اى آوردم تا در خود بنگرى و جمال و جلالى را كه خداوند عطايت كرده، ببينى . اين آينه، تو را به تو مى‏نماياند و اين بهترين هديه به تو است؛ زيرا ديدن روى تو، ارزنده‏ترين ارمغان است و آينه، روى تو را به تو مى‏نماياند .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قيمت آه

به سرعت وضو ساخت و راهى مسجد شد . اگر امروز به نماز جماعت صبح نرسد، نخستين بار است كه نمازى در مسجد، از او فوت شده است . هميشه پيش از اذان صبح راه مى‏افتاد و چون به مسجد مى‏رسيد، آن قدر نمازهاى مستحبى مى‏خواند تا مردم يك يك حاضر شوند و نماز جماعت برپا گردد . اما امروز، دير كرده است . شتابان از خانه بيرون زد. كوچه‏ها را يكى پس از ديگرى، پشت سر مى‏گذاشت . نمى‏داند آيا به جماعت مى‏رسد يا نه ؛ اما سعى خود را مى‏كند و يك لحظه از شتاب و سعى خود نمى‏كاهد.

بالاخره به كوچه مسجد مى‏رسد. از دور مسجد نمايان است؛ اما دريغا كه مردم نه در حال داخل شدن به مسجد، كه در حال بيرون آمدن‏اند . دريغ و حسرت، بر جانش چنگ مى‏زنند و آب در چشمانش جمع مى‏شود. پيش خود مى‏گويد: خوشا به حال اين مردم كه امروز، نماز صبح خود را به پيامبر (ص) اقتدا كردند و واى بر من كه از اين فيض بزرگ محروم شدم . يك لحظه ترديد مى‏كند: شايد اينان براى كارى ديگر بيرون مى‏آيند!شايد هنوز نماز جماعت برقرار است!شايد پيامبر (ص) هنوز سلام نماز را نداده است . پيش‏تر مى‏رود. جلو مردى را كه از مسجد بيرون مى‏آيد، مى‏گيرد و مى‏پرسد: آيا نماز، تمام شده است؟ مرد نمازگزار به علامت تأييد، سر خود را پايين مى‏آورد . آهى سرد از سينه بيرون مى‏دهد . آه او چنان بود كه گويى همه خاندان و دارايى‏اش را يكجا از دست داده است .

در ميان نمازگزارانى كه شاهد اين گفت و گو بودند، مردى قدم به پيش مى‏گذارد و به او كه همچنان در حال تأسف و تحسر بود، مى‏گويد: من از جمله كسانى هستم كه نمازم را پشت سر پيامبر (ص) اقامه كردم و بابت اين توفيق خداى را سپاس گزارم . آيا حاضرى ثواب اين نماز را كه در اين صبح با پيامبر (ص) گزاردم به تو دهم و در عوض، تو پاداش فضيلت اين آهى را كه الان كشيدى به من دهى؟ پذيرفت و به اين معامله تن داد؛ اما همچنان غمگين بود و نمى‏دانست كه بر فوت كدام ثواب، حسرت خورد: حسرت نمازى كه از دست داده است يا آهى كه آن را فروخت و با آن، ثواب نماز جماعت صبح را خريد؟

به خانه برگشت و روز را در همين انديشه گذراند. شب كه تن خويش را به بستر خواب سپرد، در عالم رؤيا ديد كه كسى به او مى‏گويد: نماز را از تو پذيرفتم و آه را از او .

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تا حقى نماند

يكى از پيغمبران گفت:

(( بار خدايا ! نعمت بر كافران مى‏ريزى و بلا بر مؤمنان مى‏گمارى؛ اين را سبب چيست؟ ))

گفت: (( بندگان را خوب يا بد بلا و نعمت، همه از من آيد . مؤمنان را بلا فرستم تا به وقت مرگ، پاك و بى‏گناه مرا بينند و نزد من آيند . چون بلايى بر كسى مى‏گمارم، گناهان وى را به بلاهاى اين جهان، كفاره دهم و بپوشانم . و كافر را نعمت‏ها دهم تا نيكى‏هاى او را در اين دنيا، پاداش داده باشم كه تا چون نزد من آيد و مرا بيند، بر من هيچ حقى نداشته باشد و من در گرو نيكوهاى او نباشم .))

پيغمبر گفت: (( اگر چنين است، بهتر آن كه همان سان باشد كه تاكنون بوده است .))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رفيقان نيمه راه

شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى‏رفت و كتاب مى‏خواند و روزى با زن مى‏نشست . چون مرگ نزديك‏ شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى‏روم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى، ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.

پس رو به زن كرد و گفت: من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنج‏ها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده باشى خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرند، تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد.

روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم . 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اكنون اميرى

چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت.

شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير ! اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.

امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: ((بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى . ))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هيچ مگو

لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .))

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى . ))

 

نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com