الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 237
بازدید کل : 3418
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



یک ساعت ویژه

مردي ديروقت،خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.

- سلام بابا! يک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً.چه سوالي؟

- بابا ! شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي مي کني؟

- فقط مي خواهم بدانم.

- اگر بايد بداني،بسيار خوب مي گويم: 20 دلار.

پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد، بعد به مرد نگاه کرد و گفت: مي شود 10 دلار به من قرض بدهيد؟

مرد عصباني شد و گفت: اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال، فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري کاملاً در اشتباهي. سريع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.

بعد از حدود يک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است. شايد واقعاً چيزي بوده که او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است.به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابي پسرم؟

- نه پدر، بيدارم.

- من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين 10 دلاري که خواسته بودي.

پسر کوچولو نشست، خنديد و فرياد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زير بالشتش برد و از آن زير چند اسکناس مچاله شده درآورد.

مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت: با اين که خودت پول داشتي، چرا دوباره درخواست پول کردي؟

پسر کوچولو پاسخ داد: براي اينکه پولم کافي نبود، ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي کرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد. هرچه که باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است.

و هرکه آمد چيزي خواست. يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا رانتخاب کرد و يکي آسمان را.

در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چيز  زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه چثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي، نه آسمان و نه دريا. تنها کمي از خودت ، تنها کمي از خودت را به من بده.

و خدا کمي نور به او داد . نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت:آن که نوري با خود دارد بزرگ است، حتي اگر به قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگي کوچک پنهان مي شوي.

و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.

هزاران سال است که او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ کرم   شب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن را به کرمي کوچک بخشيده است.

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بال هایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي .

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم.

انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستي، چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد، اما باز هم خنديد.

پرنده گفت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد. انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي را که نمي دانست چيست. شايد يک آبي دور، يک موج دوست داشتني.

پرنده گفت: غير از تو پرنده هاي ديگري را مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است. درست است که پرواز براي پرنده ضرورت است، اما اگر تمرين نکند فراموشش مي شود.

پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اين که چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد رورزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بودو چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.

آن وقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت: يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي.

راسي عزيزم، بال هايت را کجا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه ها يش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سرود آبشار

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریزِ یادها گم شد

مگر از جامِ می ، گیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من ناآشنا آمد

به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را !

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت باد

که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری، هنوز ای جان، به یاری زنده می دارد

نسیم اشتیاق من، چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت

که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی، که نسپارم

به دست ناامیدی ها ، دلِ امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته ست

که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خورشید جاودانی

در صبح آشنایی شیرین مان ، تو را

گفتم که : « مرد عشق نئی! » باورت نبود

در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم

می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟

می خواستی به خاطر سوگندهای خویش

در بزم عشق ، بر سر من ، جام نشکنی ،

می خواستی ، به پاس صفای سرشک من ،

این گونه دل شکسته ، به خاکم نیفکنی.

پنداشتی که کورۀ سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو ، خاموش می شود؟

پنداشتی که یاد تو ، آن یادِ دلنواز

در تنگنای سینه، فراموش می شود؟

تو رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را ، تاج سر کنم

روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور

من شب چراغ عشق تو را نیز می برم.

عشق تو ، نور عشق تو، عشق بزرگ توست

خورشید جاودانی دنیای دیگرم !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سرودی در بهار

پرستوهای شب ، پرواز کردند

قناری ها ، سرودی ساز کردند

سحرخیزان شهر روشنایی

همه دروازه ها را باز کردند !

شقایق ها ، سر از بستر کشیدند.

شراب صبحدم را سر کشیدند.

کبوترهای زرین بال خورشید ،

به سوی آسمان ها ، پر کشیدند.

عروسِ گل، سر و رویی بیاراست ،

خروش بلبلان ، از باغ برخاست.

مرا با این سبکبالان سرمست،

سحرگاهان ، ز هر در گفتگوهاست :

- خدا را ، بلبلان ، تنها مخوانید !

مرا هم ، یک نفس ، از خود بدانید !

هزاران قصه ی ناگفته دارم،

غمم را بشنوید ، از خود مرانید !

شما دانید و من ، کاین ناله از چیست،

چه دردست این که در هر سینه ای نیست؟

ندانم آن که سرشار از غم عشق ،

جدایی را تحمل می کند کیست؟

مرا آن نازنین از یاد برده ،

به آغوش فراموشی سپرده ،

امیدم خفته ، اندوهم شکفته ،

دلم مرده، تن و جانم فسرده.

اگر من لاله ای بودم به باغی ،

نسیمی می گرفت از من سراغی.

دریغا ، لالۀ این شوره زارم

ندارم همدمی ، جز درد و داغی !

دل من ، جام لبریز از صفا بود ،

ازین دل ها ، ازین دل ها جدا بود ،

شکستندش به خودخواهی ، شکستند ،

خطا بود آن محبت ها ، خطا بود ،

خدا را ، بلبلان ، تنها مخوانید !

مرا هم ، یک نفس ، از خود بدانید !

هزاران قصه ی ناگفته دارم ،

غمم را بشنوید، از خود مرانید.

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رویایی کوتاه در یک شب بی فردا

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست،

وجودم از تمنای تو سرشار است،

زمان در بستر شب خواب و بیدار است.

هوا آرام، شب خاموش ، راه آسمان ها باز ...

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز ...

رود آنجا که می بافند کولی های جادو ، گیسوی شب را

همان جاها ، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند؛

همان جاها ، که اخترها ، به بام قصرها ، مشعل می افروزند؛

همان جاها ، که پشت پرده ی شب ،

                                                     دختر خورشید فردا را می آرایند؛

همین فردای افسون ریزِ رویایی ،

همین فردا که راهِ خواب من بسته ست ،

همین فردا که ما را روز دیدار است !

همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست !

همین فردا ، همین فردا ...

... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !

زمان، در بستر شب، خواب و بیدار است،

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است،

دل بی تاب و بی آرام من ، از شوق لبریز است،

به هر سو ، چشم من رو می کند: فرداست !

... من آنجا ، چشم در راه توام ، ناگاه :

تو را ، از دور می بینم که می آیی ،

تو را از دور می بینم که می خندی ،

تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی ،

... نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،

سراپا چشم خواهم شد.

تو را در بازوان خویش خواهم دید !

سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد.

تنم ر از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت.

برایت شعر خواهم خواند،

برایم شعر خواهی خواند ،

تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید !

وگر بختم کند یاری ،

در آغوش تو ...

... ای افسوس !

سیاهی تار می بندد ،

چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است ،

هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز

زمان در بستر شب خواب و بیدار است !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ستارۀ کور

ناتوان ، گذشته ام ز کوچه ها ،

نیمه جان رسیده ام به نیمه راه ،

چون کلاغ خسته ای در این غروب

می برم به آشیان خود پناه !

در گریز ، ازین زمان بی گذشت،

در فغان ، ازین ملال بی زوال ،

رانده از بهشت عشق و آرزو ،

مانده ام همه غم و همه خیال .

سر نهاده چون اسیر خسته جان ،

در کمند روزگار بدسرشت .

روز نهفته چون ستارگان کور،

در غبار کهکشان سرنوشت.

می روم ز دیده ها نهان شوم.

می روم که گریه در نهان کنم.

یا مرا جدایی تو می کشد

یا تو را دوباره مهربان کنم.

این زمان ، نشسته بی تو ، با خدا ،

آن که با تو بود و با خدا نبود.

می کند هوای گریه های تلخ ،

آن که خنده از لبش جدا نبود.

بی تو ، من کجا روم؟ کجا روم؟

هستی من از تو مانده یادگار،

من به پای خود به دامت آمدم ،

من مگر ز دست خود کنم فرار !

تا لبم ، دگر نفس نمی رسد ،

ناله ام به گوش کس نمی رسد ،

می رسی به کام دل که بشنوی:

ناله ای ازین قفس نمی رسد...!

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در دل شب

بنشین ، مرو ، چه غم که شب از نیمه گذشته است؟

بگذار تا سپیده بخندد به روی ما

بنشین ، ببین که : دختر خورشید - صبحگاه

حسرت خورَد ز روشنی آرزوی ما !

بنشین ، مرو ، هنوز به کامت ندیده ام ،

بنشین ، مرو، هنوز کلامی نگفته ام ،

بنشین ، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است؟

بنشین ، که با خیال تو، شب ها نخفته ام !

بنشین ، مرو ، که در دل شب ، در پناه ماه

خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش

یک دم کنار دوست نشستن گناه نیست .

بنشین ، مرو، حکایت « وقت دگر » مگو

شاید نماند فرصت دیدار دیگری

آخر ، تو نیز با مَنَت از عشق گفتگوست !

غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری؟

بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین !

امشب چراغ عشق در این خانه روشن است،

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز،

بنشین، مرو، مرو، که نه هنگام رفتن است !

اینک، تو رفته ای و من از راه های دور

می بینمت به بستر خود برده ای پناه،

می بینمت نخفته بر آن پرنیان سرد ،

می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه ،

درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ ،

خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز ،

یاد منَت نشسته برابر پریده رنگ

با خویشتن به خلوت دل می کنی ستیز !

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ردپای خدا

 خوابيده بودم؛

در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزي که نگاه مي کردم، در کنارش دو جفت جاي پا بود. يکي مال من و يکي مال خدا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيبايي ها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم.

اما ديدم در کنار بعضي برگها فقط يک جفت جاي پا است. نگاه کردم، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند. روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، دردها، بيچارگي ها.

با ناراحتي به خدا گفتم: « روز اول تو به من قول دادي که هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي کني و من با اين اعتماد پذيرفتم که زندگي کنم. چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها کني؟ چگونه؟

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد. لبخندي زد و گفت: « فرزندم ! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در گرفتاري و خوشبختي.

من به قول خود وفا کردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نکردم ،

حتي براي لحظه اي ،

آن جاي پا که در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است، وقتي که تو را به دوش کشيده بودم !!!»

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مسیر بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از کنار جاده ي عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت ها طول مي کشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود که آب زلالي از آن جاري بود.رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد: « روز به خير، اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟»

دروازه بان : « روز به خير، اينجا بهشت است.»

«چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم .»

دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت :« مي توانيد وارد شويد و هر چه دلتان مي خواهد بنوشيد.»

-اسب و سگم هم تشنه اند.

نگهبان: واقعا متاسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است .

مرد خيلي نا اميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا رفتند ، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بودکه به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي شد. مردي در زير سايه درخت ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالا خوابيده بود.

مسافر گفت:روز به خير.

مرد با سرش جواب داد.

-ما خيلي تشنه ايم .من ، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميا آن سنگ ها چشمه اي است. هر قدر که مي خواهيد بنوشيد.

مرد ، اسب و سگش به کنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت : هر وقت دوست داشتيد ، مي توانيد برگرديد.

مسافر فقط پرسيد مي خواهم بدانم نام اينجا چيست ؟

-بهشت.

-بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است !

- آنجا بهشت نيست دوزخ است.

مسافر حيران گفت : بايد جلوي ديگران را بگيرید تا از نام شما استفاده نکنند ! اين اطلاعات غلط باعث سر درگمي زيادي مي شود!

- کاملا بر عکس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي کنند . چون تمام آنهايي که حاضرند بهترين دوستانشان را ترک کنند ، همانجا مي مانند...

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فقر

 

روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد  مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند. آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد:« نظرت در مورد مسافرت چه بود؟»

پسر پاسخ داد:« عالی بود پدر »

پدر پرسيد:« آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ »

پسر پاسخ داد:« فکر مي کنم !»

پدر پرسيد:« چه چيز از اين سفر ياد گرفتي ؟»

پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:« فهميدم ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهارتا. ما در حياطمان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست ! »

در پايان حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد :« متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم! »

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلتنگی

در روزهای خشک بی ترانگی، بهترین لحظه هایم در کنار تو می گذرد. خوشبختی عظیمی است با تو بودن و با عطر نفس های عزیز تو خیابانهای سرگشتگی را پیمودن.

ابرها را از انتهای آسمان می چینم و جامه ای نرم برایت می دوزم. بعد از آن، باران را به خاطر تو تماشا خواهم کرد. آن گاه تو همراه باران در تمام دشتها خواهی بارید و من بی آنکه شماره شناسنامه ات را بدانم، تو را دوست خواهم داشت.

کبوتران نمی توانند نامه بنویسند، اما هزار نامه ی مرا به تو می رسانند و به خوبی حرفهای مرا می فهمند. آنها می دانند که من گاهی با برگهای نارون و توتهایی که از شاخه فرو می افتند، حرف می زنم و بعضی شبها حتی برای سنگها و دیوارها شعر می خوانم.

دلم می خواهد برای همیشه به چشمهای تو تبعید شوم و در کنار مردم آن روزگار بگذرانم و با هر پلکی که بر هم می گذاری بمیرم و با هر پلکی که از هم می گشایی، دگر بار زندگی را از سر بگیرم.

خوشحالم، خوشحالم، چون لااقل برای اینکه تو را در خواب ببینم، از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت. چگونه بگویم دلم برای خدایی که در قلب معصوم تو زندگی می کند، تنگ شده است؟

 

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اقیانوس عاطفه

خدا زیباست و نگاه های زیبا را دوست دارد. او زیباست و قلب های مهربان را دوست دارد. او زیباست و عشق های جاودان را دوست دارد. پس نگاهت را زیبا کن، قلبت را مهربان کن، عشقت را جاودانه کن تا روحی که خداوند از وجود خویش در تو نهاد زیبا شود.

انسان ناامید خدا را غمگین می کند. با امیدت خداوند را شاد کن تا خداوند نیز تو را شاد کند. اگر طالب رسیدن به هدفی هستی صبر را پیشه کن و امیدت تنها به خدا باشد. تنها اوست که از راز و آرزوهای تو آگاه است و هیچ گاه امید بنده ی امیدوارش را ناامید نمی کند.

ناامیدی قفلی است به روی درهای بسته اما امید کلیدی است برای درهای بسته.

هرگز نگو نمی توانم، بلکه اعتراف کن که نمی خواهی بتوانی.

گاهی غم های بزرگ مانع از درک بزرگی خداوند می شود.

جاده های سخت زندگی بی انتها نیستند، ما از دوردست نگاهشان می کنیم.

انسان در هنگام سختی در آغوش خداست. پس هر گاه در آغوش خدا بودی، سفارش ما را فراموش نکن.

نبرد با خدا نابودی را به همراه دارد. اما نبرد در راه خدا جاودانگی را به همراه دارد.

هیچ گاه در زندگی برای رسیدن به آرزوهایت ناامید نشو، زیرا خداوند امیدوارانه انسان را آفرید.

هر جا خدا باشد امید آنجاست. جایی نیست که خدا آنجا نباشد. پس جایی برای ناامیدی نیز وجود ندارد.

آرزوها دست نیافتنی نیستند، ما دستمان را به قدر کافی به سویشان دراز نمی کنیم.

ناراحت نباش که بعد از هر سلامی، خداحافظی وجود دارد.امیدوار باش که بعد از هر خداحافظی، سلامی نهفته است.

زمانی مردن آرزو می شود که امید رسیدن به آرزو مرده باشد.

فرداهای دیگری می آیند بدون من و تو ، پس بیا امروزمان را با یکدیگر در میان تمامی روزها جاودانه کنیم.

در برابر ناملایمات زندگی لبخند بزن تا از مبارزه با تو شرمگین شود.

این را تو بدان ...حتی اگر تو از خدایت غریب باشی او همواره به تو قریب است.

به خاطر غم هایم اشک می ریختم ، خداوند اشکهایم را پاک کرد و گفت: تا مرا داری به جای اشک ریختن لبخند بزن.

لیاقت خود را در همه چیز ثابت کن. تا لیاقت داشتن همه چیز را داشته باشی.

آفتاب سوزان سالیان سال است که نتوانسته دریا را خشک کند تو نیز دریا باش.

شادي را علت باش ، نه شريک ... و غم را شريک باش ، نه دليل.

آدمي اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودي موفق مي گردد، ولي او مي خواهد خوشبخت تر از ديگران باشد و اين مشکل است. زيرا او ديگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور مي کند.

 

آرام باش ، توكل كن، تفكر كن، و آنگاه آستين ها را بالا بزن، آنگاه دستان خداوند را ميبيني كه زودتر از تو دست به كار شده اند

اگر ديگران را با زيباترين منشها و صفات بخوانيم چيزي از ارزش ما نمي کاهد بلکه او را دلگرم ساخته ايم آنگونه باشد که ما مي گويم.

 

بهترين درسها را در زمان سختي آموختم و دانستم صبور بودن ايمان است و خويشتن داري يک نوع عبادت ، فهميدم ناکامي به معني تاخير است نه شکست و خنديدين يک نيايش است.

 

وقتي به علاوه ي خدا باشي مي توني منهاي هر چيزي زندگي کني.

 

مردم مرا ديوانه مي خوانند از اين رو که روزهاي زندگي ام را به طلا نيز نمي فروشم. من هم آنها را ديوانه مي خوانم چرا که مي پندارند روزهايم با طلا خريدني است.

 

من هرگز مورد حسد و نفرت کسي قرار نگرفته ام، پس از هيچ کس بالاتر نيستم.من هرگز مورد ستايش و تحقير کسي قرار نگرفته ام، پس پائين تر از هيچ کس نيستم.

 

 زميني که روي آن زندگي مي کنيم بهتر خواهد شد اگر ما بهترباشيم و بدتر خواهد شد اگر ما بدتر باشيم.

 

از انسانها غمي به دل نگير،

زيرا خود نيز غمگينند! با آنکه تنهايند ولي از خود ميگريزند!

زيرا به خود و به عشق خود و به حقيقت خود شک دارند.

پس دوستشان بدار حتي اگر دوستت نداشته باشند.

 

روزي از روزها ، شبي از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد.

 اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هرچه دورتر بيفتم .

تا هرچه ديرتر بيفتم ، هر چه ديرتر و دورتر بميرم .

 نمي خواهم حتي يگ گام يا يك لحظه پيش از آنكه مي توانسته ام بروم و بمانم ،

 افتاده باشم و جان داده باشم.

 

اميد داشته باشيم، هنوز خدا را داريم.

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست.

 او جانشين همه نداشتنهاست.

 نفرين ها و آفرين ها بي ثمر است.

 اگر تمامي خلق گرگهاي هار شوند.

 و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد.

 تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستي.

 اي پناهگاه ابدي

 تو مي تواني جانشين همه بي پناهي ها شوي.

 

خدايا بفهمان که بي تو چه مي شوم ، اما نشانم نده!

خدايا، هم بفهمان و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد 


خدا به من زيستي عطا کن که در لحظه ي مرگ ، به بي ثمري لحظه اي که براي زيستن تلف کردم ، سوگوار نباشم

در زندگي طوري باش که انانکه خدا را نمي شناسند ، تورا که مي شناسند خدا را بشناسند!

  

نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

 

در چشم آفتاب چو شبنم زيادي ام / چون زهر هرچه که باشم اگر کم ، زيادي ام

همچون نفس ، غريبترين آمدن مراست / تا ميرسم به سينه همان دم ، زيادي ام

***

ماهيان روي خاک ، ماهيان روي آب / وقت مردن ، ساحل و دريا چه فرقي ميکند ؟

ياد شيرين تو بر من زندگي را تلخ کرد / تلخ و شيرين جهان اما چه فرقي ميکند ؟

***

ترسم آخر ز غم عشق تو ديوانه شوم / بيخود از خود شوم و راهي ميخانه شوم

آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب

***

ما همانيم که با ياد تو مستيم هنوز / از دوري تو جام به دستيم هنوز

در خلوت خود به ياد ما باش که ما / در خلوت خود ياد تو هستيم هنوز

***

درد يک پنجره را پنجره ها مي فهمند / معني کور شدن را گره ها مي فهمند

  يک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن / چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند

***

امروز اميرِ در ميخانه تويي تو / فريادرس  ناله ي مستانه تويي تو

 مرغ دل ما را که به کس رام نگردد / آرام تويي ! دام تويي ! دانه تويي تو !

***

قاصد که از او به من خبر هيچ نگفت

گفتم :که تو را يار مگر هيچ نگفت؟

گفتا که: چرا، بگفتم آن گفته بگو

آهي به لب آورد و دگر هيچ نگفت . . .

***

ديگر در اين قمار نبايد زيان دهم / بگذار در جدا شدن از يار جان دهم

همچون نسيم مي گذرد تا به رفتنش / چون بوته زار دست برايش تکان دهم

***

از خرابي مي گذشتم، منزلم آمد به ياد

  دست و پا گم کرده اي ديدم دلم آمد به ياد 

***

من نه عاشق بودم ، نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من

من خودم بودم و يک حس غريب ، که به صد عشق و هوس مي ارزد

***

گاه شبها تا سحر يکريز يادت ميکنم / از سحر تا شام فردا نيز يادت ميکنم

  موجب شرم است من اينگونه يادت ميکنم / واي بر من تا چه حد ناچيز يادت ميکنم

***

از او که رفته نبايد رنجشي به دل گرفت

آنکه دوستش داريم همه گونه حقي بر ما دارد

حتي حق آنکه ديگر دوستمان  نداشته باشد.

نمي توان از او رنجشي به دل گرفت،

بلکه بايد تنها از خود رنجيد

که چرا بايد آنقدر شايسته ي محبت نباشيم که دوست ما را ترک کند ...

و اين خود دردي کشنده است ...

***

اي که بر لبهاي ما طرح تبسم مي شوي

دعوت ما بوده اي ، مهمان مردم می شوي؟!

***

برایت آرزو می کنم بهترین هایی را که هیچکس برایم آرزو نکرد.

***

به یادت آرزو کردم که چشمانت اگر تر شد ،

به شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز .

***

چه قدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدنها که به این مردم آسایش و خوشبختی بخشیده است.
***

میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است، آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد.

***

بگذار در قشنگترین اشتباه من/ آتش بگیرد از تو دل سر براه من / روزی مگر خود تو دچارم نکرده ای/ از چاله در بیا که بیفتی به چاه من
***

یادمان باشد تا هستیم به یاد هم باشیم ، موقع رفتن فریاد صدایی ندارد.

***

گر تحمل بنمایی ای دوست ، همچو خاری که شود همدم گل، با تو تا مرز شکفتن، با تو تا سبز شدن. آن طرف تر حتی، با تو تا زرد شدن می مانم .

***

پيراهن خيس ابر تن پوش من است

صد باغ تبر خورده در آغوش من است

اين زندگي کبود اين تلخ بنفش

زخمي است که سالهاست بر دوش من است

***

از شهر تو رفت خواهم اي شهرآراي

جان را به وداع کوتهي روي بنماي

از جور تو در سفر بيفشردم پاي

دل را به تو و تو را سپردم به خداي

***

ديدي اي حافظ كه كنعان دلم بيمار شد / عاقبت با اشك غم ،كوه اميدم كاه شد

گفته بودي يوسف گمگشته باز آيد ولي / يوسف من تا قيامت همنشين چاه شد

***

آزاد شو از بند خويش، زنجير را باور نكن/ اكنون زمان زندگيست، تاخير را باور نكن/ خود را ضعيف و كم ندان، تنها دراين عالم ندان/ بر روي بوم زندگي، هرچيز ميخواهي بكش/ زيبا و زشتش پاي توست ، تقدير را باور نكن/ خالق تو را شاد آفريد ، پرواز كن تا آرزو ،زنجير را باور نكن

***

اين روزها، آب وهواي دلم آن قدر باراني ست،آنقدر که رخت دلتنگيم را، فرصتي براي خشک شدن نيست...!

***

آدما اشتباه ميكنن دنبال خوشبختي ميگردن،خوشبختي پيدا كردني نيست ، ساختنيه.

***

زندگي وقت کمي بود و نميدانستيم / همه ی عمر دمي بود و نميدانستيم

حسرت رد شدن ثانيه هاي کوچک / فرصت مغتنمي بود و نميدانستيم

تشنه لب ، عمر بسر رفت و به قول سهراب / آب در يک قدمي بود و نميدانستيم

***

دواي درد مرا هيچ کس نمي فهمد

فقط بگو به طبيبان دعا کنند مرا

***

تو را نه عاشقانه

و نه عاقلانه و نه حتي عاجزانه

که تو را عادلانه در آغوش مي کشم !

عدل مگر نه آن است که هر چيزي سر جاي خودش باشد؟!

***

کاري که از ماندنت بر نمي آمد

بي شک رفتنت عاشقم کرد

***

تمام شهر محل را سپرده ام که بگويند،به هر کجا که تو هستي،خدا به پشت و پناهت .

***

عشق بر تدبير خندد زانکه در صحراي عقل/ هرچه تدبير است جز بازيچه ي تقدير نيست

***

کلمات محبت آميز کوتاه و آسان است ، ولي بازتاب آن ها واقعا بي انتهاست .

***

يادم باشد و يادت نرود که همه ي ما براي يک بار ايستادن ، هزاران بار افتاده ايم !

***

تقصير ما نيست که بر روي حرفهايمان نمي مانيم...

ما بر زميني زندگي مي کنيم که هر روز خودش را دور ميزند!

***

خياط خوبي ست خدا

اما

دل مرا ، به عمد يا سهو ، نمي دانم ...!!

شايد بي هوا

تنگ به سينه ام کوک زد...

***

ميان ماندن و نماندن

فاصله تنها يك حرف ساده بود.

از قول من

به باران بي امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسياب علاقه اش نمي افتد.

***

سرم درد ميکند براي دردسر!

و تو ميداني آنقدردوستت دارم

که حتي اگر سرم به سنگ بخورد

يا سنگ به سرم !

از اين دوستت دارم دست بر نخواهم داشت.

***

سبدي عشق در انديشه ي من / که پر از گل بدهم هديه به تو

  غافل از آنکه تو خود ناب تري / يک جهان گل بخورد غبطه به تو

***

دلبسته ي تو هستم،لازم به گفتني نيست / مهري که با تو بستم هرگز شکستني نيست

***

خداوندا عزيزم را تو ياري کن / پناهش باش و در حقش تو کاري کن

الهي هرچه ميخواهد نصيبش کن / خدایا بر لبش لبخند جاري کن

***

فقط گوشه چشمي ار نگاه خدا براي خوشبختي همه ي انسانها کافيست ، تنها به نگاه او ميسپارمت !

***

بيا تا در شب چشمت ببازم صبح فردا را / جدا از تو نمي خواهم ببينم روي دنيا را

***

در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم / عاشق نمي شوي که ببيني چه مي کشم

 با عقل آب عشق به يک جو نمي رود / بيچاره من که ساخته از آب و آتشم

پروانه را شکايتي از جور شمع نيست / عمري است که در هواي تو مي سوزم و خوشم

***

سرخ شد آيينه از هرم نگاه من و تو / بهتر از عشق کسي نيست پناه من و تو

هنر عاشقي امروز پسند همه نيست / که محبت شده اينگونه گناه من و تو

***

روزهايي که بي تو مي گذرد / گرچه با ياد توست ثانيه هاش

آرزو باز مي کشد فرياد / در کنار تو مي گذشت اي کاش

***

نيستي کم، نه از آيينه نه حتي از ماه / که ز ديدار تو من تشنه ترم تا از ماه

  من محال است به ديدار تو قانع باشم / کي پلنگي شده راضي به تماشا از ماه ؟!

***

آرزو ميکنم که فرو افتادن هر برگ پاييزي آميني باشد براي آرزوهاي قشنگت.

***

دلتنگ تو امروز شدم تا فردا / فردا شد و باز هم تو گفتي فردا

 امروز دلم مانده و يک دنيا حرف / يک هيچ به نفع دل تو تا فردا

***

دلم بهانه ميکند طلوع ديدن تو را / تا به کجا دلم کشد حسرت ديدن تو را ؟

***

زندگي قافيه باران است، من اگر پاييزم و درختان اميدم همه بي برگ شدند، تو بهاري و به اندازه ي باران خدا زيبايي.

***

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

يک عمر پريشاني دل بسته به مويي است

تنها سر مويي ز سر موي تو دورم

***

کم کم ز يادت ميروم، اين روزگار و رسم اوست / اين جمله را با تلخي اش صد بار تضمين ميکنم

***

تمام شد نوبت عمر و به سر نرفت / خيال يار به سوي خم دگر نرفت

عجب حکايتي کنند اين شمع هاي ميخانه / چه باده ها به بهاي زلف زر نرفت

***

انجماد قلب ها را از خشک سالي چشم ها مي توان فهميد . چشمي که گريستن نمي داند ، زيستن نمي تواند.

***


ادامه مطلب
نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com