الهی...گاهی...نگاهی...

الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 54
بازدید دیروز : 50
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 3543
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


خدا را مي تواني ببيني؟

پسربچه اي از خواهر بزرگترش پرسيد: « آيا کسي واقعاً مي تواند خدا را ببيند؟» خواهرش که مشغول انجام دادن کاري بود با تندي پاسخ داد: « البته که نه نادان ! خدا آن بالا در آسمان هاست. هيچ کس نمي تواند او را ببيند.»

مدتي گذشت. پسر بچه سوال خود را از مادرش پرسيد : « مامان ! آيا کسي تا به حال خدا را ديده است؟ » مادر با مهرباني پاسخ داد: « نه پسرم ! خدا در قلبهاي ما آدمهاست اما هرگز نمي توانيم او را ببينيم».

پسر بچه تا حدودي راضي شد. اما هنوز کنجکاو بود.

اندکي پس از آن پدربزرگ مهربانش او را براي ماهيگيري به سفر برد.

آنها مدت زيادي را با يکديگر بودند. روزي خورشيد، با شکوهي وصف ناپذير در برابر ديدگان آنها غروب مي کرد. پسربچه ديد که صورت پدربزرگش سرشار از مهرباني و آرامش خاطر است. او اندکي فکر کرد و سرانجام با دودلي پرسيد: « بابابزرگ ! من ... من قصد نداشتم که ديگر اين سوال را از کسي بپرسم. اما مدت زيادي است که به آن فکر مي کنم. اگر جواب آن را به من بدهي خيلي خوشحال مي شوم. آيا کسي واقعاً توانسته خدا را ببيند؟ »

مدتي گذشت. پيرمرد همان طور که نگاهش به غروب خورشيد بود به نرمي پاسخ داد: « پسرم ! من الان غير از خدا هيچ چيز ديگري را نمي توانم ببينم » .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مارس تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com