پسربچه اي از خواهر بزرگترش پرسيد: «
آيا کسي واقعاً مي تواند خدا را ببيند؟» خواهرش که مشغول انجام دادن کاري بود با
تندي پاسخ داد: « البته که نه نادان ! خدا آن بالا در آسمان هاست. هيچ کس نمي
تواند او را ببيند.»
مدتي گذشت. پسر بچه سوال خود را از
مادرش پرسيد : « مامان ! آيا کسي تا به حال خدا را ديده است؟ » مادر با مهرباني
پاسخ داد: « نه پسرم ! خدا در قلبهاي ما آدمهاست اما هرگز نمي توانيم او را ببينيم».
پسر بچه تا حدودي راضي شد. اما هنوز
کنجکاو بود.
اندکي پس از آن پدربزرگ مهربانش او را
براي ماهيگيري به سفر برد.
آنها مدت زيادي را با يکديگر بودند.
روزي خورشيد، با شکوهي وصف ناپذير در برابر ديدگان آنها غروب مي کرد. پسربچه ديد
که صورت پدربزرگش سرشار از مهرباني و آرامش خاطر است. او اندکي فکر کرد و سرانجام
با دودلي پرسيد: « بابابزرگ ! من ... من قصد نداشتم که ديگر اين سوال را از کسي
بپرسم. اما مدت زيادي است که به آن فکر مي کنم. اگر جواب آن را به من بدهي خيلي
خوشحال مي شوم. آيا کسي واقعاً توانسته خدا را ببيند؟ »
مدتي گذشت. پيرمرد همان طور که نگاهش
به غروب خورشيد بود به نرمي پاسخ داد: « پسرم ! من الان غير از خدا هيچ چيز ديگري
را نمي توانم ببينم » .
نظرات شما عزیزان:
|