الهی...گاهی...نگاهی...

الهی...گاهی...نگاهی...

خزان به قیمت جان جار می زنید، اما بهار را به پشیزی نمی خرید !

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 236
بازدید کل : 3417
تعداد مطالب : 51
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


فقر

 

روزي يک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او نشان دهد  مردمي که در آنجا زندگي مي کنند چقدر فقير هستند. آنها يک روز و يک شب را در خانه محقر يک روستايي به سر بردند. در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد:« نظرت در مورد مسافرت چه بود؟»

پسر پاسخ داد:« عالی بود پدر »

پدر پرسيد:« آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ »

پسر پاسخ داد:« فکر مي کنم !»

پدر پرسيد:« چه چيز از اين سفر ياد گرفتي ؟»

پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:« فهميدم ما در خانه يک سگ داريم و آنها چهارتا. ما در حياطمان فانوس هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست ! »

در پايان حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد :« متشکرم پدر که به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم! »



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: مارس تاريخ: پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

" مقدمتان ستاره باران "

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mars.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com