در روزهای خشک بی ترانگی، بهترین لحظه
هایم در کنار تو می گذرد. خوشبختی عظیمی است با تو بودن و با عطر نفس های عزیز تو
خیابانهای سرگشتگی را پیمودن.
ابرها را از انتهای آسمان می چینم و
جامه ای نرم برایت می دوزم. بعد از آن، باران را به خاطر تو تماشا خواهم کرد. آن
گاه تو همراه باران در تمام دشتها خواهی بارید و من بی آنکه شماره شناسنامه ات را
بدانم، تو را دوست خواهم داشت.
کبوتران نمی توانند نامه بنویسند، اما
هزار نامه ی مرا به تو می رسانند و به خوبی حرفهای مرا می فهمند. آنها می دانند که
من گاهی با برگهای نارون و توتهایی که از شاخه فرو می افتند، حرف می زنم و بعضی
شبها حتی برای سنگها و دیوارها شعر می خوانم.
دلم می خواهد برای همیشه به چشمهای تو
تبعید شوم و در کنار مردم آن روزگار بگذرانم و با هر پلکی که بر هم می گذاری بمیرم
و با هر پلکی که از هم می گشایی، دگر بار زندگی را از سر بگیرم.
خوشحالم، خوشحالم، چون لااقل برای اینکه
تو را در خواب ببینم، از هیچ کس اجازه نخواهم گرفت. چگونه بگویم دلم برای خدایی که
در قلب معصوم تو زندگی می کند، تنگ شده است؟
نظرات شما عزیزان:
|